Sunday, January 18, 2015

داستانها، یک از یک

بیرون تاریک بود و سرد اما خطوط دراز باران با رنگ سفیدشان قابل تشخیص بودند. در گوشۀ اتاق آباژور نور زردِ پررنگی را پخش می کرد. نمیشود گفت پررنگ بود چون اینطور به ذهن خطور میکند که یک زرد به سفیدی زده که میتوانست چشم را بزند از پشت پارچۀ آباژور بیرون می آمد، اما اینطور نبود. در واقع نور آباژور زرد مخلوط با سیاهی بود، زردی که کلی سیاهی داشت، برای همین میشود گفت "زرد پر رنگ" چون شاید غلیظ بود.
لب بالایش متورم و قرمز بود، انگار که چندین بار رژ لب تندی به آنها مالیده باشد و هی لب بالا را خورده و دوباره مالیده. انگار که قرمزی در وجود آن لب نفوذ کرده باشد و تک تک سلول ها و سوراخ های روی پوستش سرشار از قرمزی رژ لب شده باشند.
دهان نیمه بازش یک سیاهی عجیب و غریبی داشت، میدانستی که آنجا فقط یک دهان است با چند دندان ویک زبان اما تاریکی اش آدم را می ترساند.

همچنین موهای سیاه دختر خشک خشک بود و بلند. و بسیار کلفت، جنس موهایش از آن موهای قوی بود و وقتی از دو طرف روی صورت نه چندان سفیدش ریخته بود، حال خوبی می داد. شاید کمی هم کک و مک قرمز رنگ کوچک اینجا و آنجای صورتش داشت، خیلی ریز و جا به جا. تاپ گشاد و شیری رنگی به تن داشت و شلوارک کوتاه سیاهی و پاهای بلندش را روی تخت همینجوری انداخته بود. در آن اتاق کوچک به جایی دور می نگریست، شاید به فضای بی نور کریدور ورودی، شاید هم فقط به دیوار روبرو که کمی از کاغذ دیواری های بالایش به خاطر رطوبت باد کرده بود و انگار شکم زن حامله ای را با پیراهن گل گلی داشت تماشا می کرد. حال عجیبی داشت دختر و دلش نمیخواست آنجا باشد اما از تخت هم پایین نمی آمد، صدای باران در کوچه هم به زحمت شنیده می شد و تقریبا سکوت بعد از نیمه شب اتاق را در آغوش گرفته بود.
او روزها در داروخانۀ طبیعی کار می کرد، داروخانه طبیعی جاییست که پزشک مخصوص دارد و داروها اغلب از گیاهان و مواد طبیعی در همانجا ساخته، مخلوط و فروخته می شوند. صاحب داروخانه دکتر پیری بود که زیاد حرف نمی زد و بیشتر در حال پیپ کشیدن عادت به روزنامه خواندن داشت. اغلب کارها را خود دختر انجام می داد.
حالا بعد از یک سال کار دیگر به همه چیز وارد بود و خودش مشتری ها را راه می انداخت، جدیدا علاقۀ زیادی به ابداعات نو پیدا کرده بود. از سر خلاقیت بعضی گیاهان را با هم مخلوط می کرد و نتیجه اش را روی مشتری ها می دید. در درمان سرماخوردگی به به لیمو و دارچین ادویۀ مخصوص خودش را می زد و بعدا از مشتری نتیجه اش را می پرسید. برای مشکلات گوارشی برگ های سبزی که خودش جدا کرده بود را جدا جدا به مشتری ها می داد و بعضی ها را هم روی خودش امتحان می کرد. از کارش راضی بود و خوشحال، مشتری ها هم او را دوست داشتند. اما روزهای او دو رو داشتند: یک صبح تا عصرهای پر از رنگ و شلوغی و بو و آدم و شب هایی سیاه و تنها و سرد...