Friday, August 14, 2015

انسانها، تک و واحد

اینکه دیدم "نیاز" دارم بنویسم واقعا اول متعجب و بعد خوشحالم کرد. آخه روزهای بی ادبیاتی رو پشت سر میگذارم. تقریبا که نه، کاملا ریشه/چشمه/کورسو/ناودون/باریکۀ نوشتاری ام چه در اینجا، چه در اینستاگرام پای عکسهای نگرفته ام و چه خود به خودم و مثلا شعری خشکیده شده و دلیلش رو قاطعانه میتونم بگم و اون دوری از فضای فرهنگی می دونم. خب اون فضا با فضای کاری-مالی-زندگانیانی تعویض شده و حالا تو این وانفسا نمیدونم چرا دوماهه مسواک نمیزنم درست و حسابی!؟

دیشب در یکی از کانال های ماهواره دیدم برنامه ای از کلینیکی در سوئیس پخش می کنند که در اون به افراد بومی و حتی خارجی ها که دلیل درست و حسابی ای دارند کمک می کنند تا بصورت صلح آمیز خودکشی کنند. مثلا روند کار اینطور خواهد بود که دور از جون شما... اصلا من میرم سوئیس (که در اینجا میشم توریست مرگ پذیر که عمق درایت نسبت به مسئله توریسم در کشور مذکور رو نشون میده) و با ارائه مستنداتی دال بر داشتن مریضی لاعلاج خواهان مرگ هستم. در کلینیک ثبت نام می کنم و حالا اونطور که در اواخر برنامه دیدم بصورت های متفاوتی چون قرصی یا نوشیدنی با تجویز نسخۀ پزشک حاذق دار فانی رو وداع می گویم. به همین خوبی و صلح آمیز طوری. البته من از چندسال قبل این روال رو شنیده بودم که در کشور هلند گویا برپا بود، اما این بار به عینه دیدم.
خب این موضوع برای من جالب است، بوده و احتمالا خواهد بود. اما دلیل نوشتنم شاید فکری هست که ذهنم رو به خودش مشغول کرده. اینکه آیا "حق" است یا خیر؟ حق به معنی ارادۀ تصمیم گیری به شرط قبول تمامی موارد که بله هست، اما انسان اجتماعی از خود در قبال جامعه حقی داره؟ این رو نمیدونم، یعنی اگه من میخوام تو دستم سوزن فرو کنم چون دست خودمه و دردش هم مال خودمه، پس به دیگران ربطی نداره؟ خب آره، اینگونه مردن هم شاید اینطور باشه. اما از طرفی این مردن چند دلیل خوب برای خودش دارد. اولین به نظر من غیرقابل سورپرایز کردن مرگ خواهد بود! واقعا مرگ اگر برای هیچکدام از افراد دنیا هم سورپرایز نباشد برای خود فرد که هست و این ندانستن زمان بر ترسش می افزاید. اینکه آدم بدونه کی میمیره و دلیل دوم اینکه مرگ رو چون اسبی رام زیر دستش بگیره و هدایتش کنه قابل درک تر خواهدش کرد. اینکه من تصمیم می گیرم که کی بمیرم نه خدا، نه فرشته ها و نه مریضی ام و نه هیچ چیز دیگه. موارد بعدی هم خب پایان دادن به رنجش فیزیکی و عذاب هست که خب خیلی مهم و تاثیرگذاره.
من به این کلینیک علاقه مند نیستم، ازش بدم هم نمیاد. من فقط میخوام بیشتر درموردش بدونم، درموردش تحقیق کنم و علل جامعه شناسی و روانشاسی اش رو مطالعه کنم. من به این کلینیک به چشم قطرۀ رنگی در ملقمه تاریخ و فرهنگ جامعه بزرگ دنیا نگاه میکنم و میخوام بدونم تا چه حد میتونه نقش بده بهش. 

یک موضوع دیگه هم امروز موقع رانندگی وقتی داشتم کوچه ای رو رد میکردم به ذهنم اومد و برام سوال شد. به ذهنم رسید چطوره که یک سبک زندگی متفاوت برای انسان تعریف کنیم و مردم رو به سمت زندگی غیراجتماعی ببریم. یا اینکه اگر انسان حیوانی غیر اجتماعی و تک زی بود چه می شد؟
مثلا مثل حیواناتی که در ماهی از سال جفت گیری می کنند و پدر یا مادر بچه را به تنهایی بزرگ می کند و بعد هرکی می رود پی کار خود. منظور این است که شاید بزرگترین مشکلات زندگی بشر از اصطکاکات در کنار یکدیگرش شکل میگره و با ایجاد فاصلۀ مناسب این مشکلات هم حل می شوند. مثل مشکل جمعیت که به همراه خودش سلامت و محیط زیست و اقتصاد و سیاست رو مرتفع خواهد کرد. یا اگر انسان با انسان روبرو نشود مطمئنا جنگی در نخواهد گرفت.
نمیدونم، کلی فکر تو ذهنم هست و هی همه چیز مثل ستاره ای در شب ابری چشمکی میزنه و ناپدید میشه، شاید هم توهمی بیشتر نباشه از نور.