Monday, April 14, 2014

به آخرین پری، سوختِ بال پرش

دلیل نوشتن این سطور مثل تمامی سطور قبلی در این وبلاگ نامشخص و نامعین و نامعتبر می باشد. پس خیلی راحت فردا می تونم بزنم زیر همه چیز، از این لحاظ این لحاظ رو فراموش نکن! من همچین آدمی هستم، از مایع گرم و چسبناک سنت هایم سر بیرون آوردم و بدون هیچ چارچوبی، هیچ قید و بندی و هیچ حصری آنچنان که گویی تمامی این راحتی و فراغ بالی ام در دایره آزادی گرد شده… به هوا پر می گیرم! خب با پریدن های زیاد بدن گرم و داغم کم کم سرد شد و این شکل تیز هم از به هوا پریدن جسم سنگین و شتاب گرفتنش در آسمان شکل گرفت. پس اگر کمی هم نوک تیزش اذیتت کرد نبایستی ببخشی بلکه باید تحمل کنی، لحظۀ وصالست که شاید نزدیک است.
نمیدونم این مایه داغ و چسبنده ابتدایی چیه ولی انتظار داشتم بعد مدتی که خنک شد دیگه انقدر سنگین نمونه، انتظار یک پوکیِ سبک داشتم. این سنگینی اجازه پریدن رو ازم میگیره، در واقع دایره آزادی هر روز بیشتر تنگ می شود و با سنگینتر شدنم رابطه عکس برقرار میکند و من همش احساس خفگی میکنم، هی نفسم نمی آید آنچنان که شبها وقتی عزیزترینم را در آغوش می گیرم نمی توانم خوب نفس بکشم و هی زور می زنم و با دهان باز هوا می بلعم. بعضی وقتها هی خمیازه میکشم. خودم این رو عکس العمل جسم در قبال ضعف سوراخهای بینی در مکش هوا نام گذاری کردم! اما میدونم که وزن اضافۀ جسم سرد شده آن هم در تنگه آزادی باعث این کمبود می شود.
مسئله نه چندان جالب درخور توجه که اخیرا پی بردم تغییر شکل دادن جسم در موقعیت های متفاوت است. وقتی ساعتها روی صندلی ام پشت لب تاپم لم می دهم و همانطور مثل همیشه پاهایم را بالای میز می گذارم احساس میکنم یواش یواش جسم گرم می شود. داغ می شود، آب می شود باز، دسته صندلی را می خورد، پایه میز را قورت می دهد! همینکه می خواهم بایستم دوباره سرد می شود، خودش را جمع میکند. اما دزدیده ها را پس نمی دهد، انگار باید چیزی بخورد، حجم و جرم را جذب میکند. محیط را خراب میکند و خودش را بزرگتر. وقتی فیسبوکم را بالا و پایین میکنم و خبرها را میخوانم نمیفهمم. وقتی هم فیلمهای سیاه و سفید دهه چهل میلادی که هرکدام نمره بالا در نظرسنجی ها رو دارند میبینم نمیفهمم. حتی وقتی پورن میبینم و از عروسک بازی و بی احساسی اونها خسته میشم هم نمیفهمم درمن، در وجودم، این ماده نیمه گرم چسبناک چه اتفاقی در حال وقوع است. فقط اون زمانی که از دیدن خوشی دیگران، عکسهای دونفری خندان، ماشین های سیاه براق و نوشته های دوستانه دسته جمعی حرصم گرفت و خواستم برم، دقیقا همون لحظه که خواستم بایستم و بعدش فرار کنم... سرمایی انتهای وجود پر از حرارتمو فرا میگیره و یخ می زنم. طبق معمول پشت بازوهام و پشت کتفم اولین جاهایی‏ست که سرد میشن و لرزشی خفیف چند میلی ثانیه ای بدنم رو دربر میگیره. اونوقت زائده اضافه شده از دسته صندلی یا پایه میز رو هضم میکنم. سنگین میشم و خمیازه میکشم. باید خب حالا برم، باید بپرم. در طول اتاقم از پشت میز لب تاپم به سمت آینه شروع به حرکت میکنم و لحظه آخر قبل پریدن خودم رو توی آینه میبینم. هنوز همونطورم، مثل هفده سالگیم. توی چشمهام هم حرف تازه ای نیست، موهای سرم هم درنهایت همونطور... مثل همان موقع هاست. زائده جدید فقط کمی خودی نشون میده و برجستگی روی شکمم رو شکل میده، برای همین کمی چاقتر بنظر میام. همه اینها در کسری از ثانیه جلوی چشمهام نقش می بنده و بعدش میپرم، اما... اما ساق پای راستم محکم به صندلی زیر آینه میخوره و مجبورم میکنه به میز آینه تنه ای بزنم و روی تخت که سمت چپ آینه‏ ‏ست بشینم. دستی به پام میکشم و درد هم میکشم. عصبانی ام و قرقر میکنم. البته زیاد هم دلم نمیخواست بپرم، اون هم در این هوای سرد. پرده رو از پنجره بالای تخت کنار میزنم و به هوای سرد و ابریِ بد رنگ بیرون نگاه میکنم. لحافم طبق معمول بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدم، مچاله شده ته تختخوابمه. اینطوری دوست ندارم. دلم همیشه میخواست لحاف روی تخت رو پوشونده باشه کمی هم گرمش کنه و بعد من بدوم و بروم زیرش بخوابم. حال که یاد خوابیدن افتادم بهتره بخوابم. امروز هم روز خوبی برای پریدن نبود. این میز و صندلی ها هم دیگه به کیفیت قبل نیستند. لخت دراز میکشم و لحاف رو روی خودم کامل میکشم. فکرها بسراغم می آیند و من با خمیازه ای اونها رو در آغوش میکشم.

* آهنگ پس زمینه: آلبوم 1414 شاهین نجفی