Thursday, March 27, 2014

این گفتار شعر بود، بلند شد اما داستان نشد...

در این دریا که سقوط کردم هیچ دلم نمیخواست بالا بیایم. تمام نفسم حباب های پر سر و صدایی شدند که بی توجه به من به سطح برگشتند، آخر خاصیتشان همین است. من هم به جایی آن بالاها تعلق داشتم اما حتی دلم نمیخواست سرم را برگردانم تا ببینم. بدنم کم کم شیب می گرفت و پاها ابتدا به سمت بالا آمدند. دیگر فقط سرم زیر دستانم پنهان و تهِ آب بود. نمی دانم حالا چه وقت شوخی بود! پس این جاذبۀ لعنتی کجاست؟ نیوتن کو؟ سیب را کسی ندید که هوا را درید و به زمین، با سرعت اصابت کرد؟ ها؟
حس خیسیِ جوراب کلفتم در کفش حس خوبی نبود، حتی در آن زمان به شناسنامه در جیبم هم فکر کردم که ای وای... دیگه وا رفت. عجیب است آدمی در لحظه مرگ نگران شناسنامه درحال تجزیه اش باشد اما من بودم. اما چون سیگاری نبودم زیاد نگران پاکت سیگار گران قیمت در جیب شلوارم نبودم. به درک که خیس شد، اصلا از جیبم بیافتد و برود گورش را گم کند. با همان وضعیت خیس هم برود، به درک اسفل السافلین که رفت. اصلا خاطره خوبی از سیگار ندارم بی خیالش، به مُردنمان برسیم، خب کجا بودیم؟ آها، فکر نکنم هنگام سقوط سرم به کف خورده باشد، اما سرگیجه ام شاید به خاطر با سر شیرجه رفتن در آب باشد. همه چیز را تار می دیدم، اول که فقط سیاهی بود چون شب بود و بعد تاریکی بود چون چشمانم را بسته بود و بعدتر از آن تار بود چون در آب همه چیز جوری آب رنگی دیده می شود دیگر! اما خب چون در شوک بودم آن موقع نفهمیدم این چیزها را و برایم سوال بود چرا همه چیز مواج و رقصان و تار تاریکی است؟
فکر میکنم کمی هم گریه کردم، خود اشک ریختن و گریه کردن در زیرآب تجربه نابی ست که تا شکست نخورید و دلتان هوس زیرآبی مدت دار نکند نصیبتان نمی شود. اولش که انقدر پُری نمیفهمی داری در جایی که همه اش آب همه اش اشک است آب تولید میکنی، همان منظورم آب چشمانِ جان آدمی ست. یکم که خالی شدی میبینی ای بابا... آب در هاون که نه، اشک از دریا می چکانی و ای دل غافل، نه که مرده ای، خبرت نیست. خنده ات می گیرد، من یعنی همون اولش خنده ام گرفت دلم خواست حالا که بالا سر خودم هستم یکی بخوابونم پس سر خودم که ای خاک بر سر آب بر سر، گرفته ای مرده ای اونم تهِ آب، اشک هم میریزی؟ باز اگر ته بیابانی دشتی کویری چیزی بود آره، آب به آب میزنی؟ ای بیچاره، ای درمونده...
فکر میکردم آب باید خاصیت انبساطی ای چیزی داشته باشد، مثلا اینکه بعد مدتی کفشم از هم باز و گشاد شود و از پایم بیرون بیاد، یا سر و صورتم باد کند، گفتم باد کند یاد شکمم افتادم، اونکه حتما می ترکد اگر از این خبرها باشد. ولی باز بابت کفش بیشتر نگران بودم، کفش و ساعت دستم یادگار او بود، درمورد ساعت که همیشه حرف می زد یادم هست: می خندید، کمی هم محتاط بود اما میگفت اصله سوئیسه! ضدآبه! می گفت کلی پولش را دادم. نگرانی ام کفش بود که باهم رفتیم خریدیم. سلیقه من بود اما هدیه او بود. کاش حالا که پاهام به سمت سطح می آمد یکی بود که کفش ها را بر می داشت برای خودش. از کفش ها کار کفاشی می کشید، یعنی می پوشید اَقلا که او هم خوشحال باشد کفش هایم صاحبش را خوشحال می کند. این جمله ای بود که اون شب بعد خرید بهم گفت، گفت خوشحاله که کفشها صاحبشونو خوشحال میکنه. کاش حداقل کفشها سالم می ماندند.