Friday, May 9, 2014

به یگانه خواننده ام: خودم

مورچه ای را با مشت کشتم!
از پای دیو بزرگ نیشگونی گرفتم
هه...
او را نیز کشتم.
در سرزمین عجایب من
همه علت ها فرصت انجام می یابند،
همه "اصلا به هیچ وجه ها" انجام شده اند،
آسمان را به زمین نیز آورده ام، اما
جای خالی تو
گویا منطقی ترین است.

Monday, April 14, 2014

به آخرین پری، سوختِ بال پرش

دلیل نوشتن این سطور مثل تمامی سطور قبلی در این وبلاگ نامشخص و نامعین و نامعتبر می باشد. پس خیلی راحت فردا می تونم بزنم زیر همه چیز، از این لحاظ این لحاظ رو فراموش نکن! من همچین آدمی هستم، از مایع گرم و چسبناک سنت هایم سر بیرون آوردم و بدون هیچ چارچوبی، هیچ قید و بندی و هیچ حصری آنچنان که گویی تمامی این راحتی و فراغ بالی ام در دایره آزادی گرد شده… به هوا پر می گیرم! خب با پریدن های زیاد بدن گرم و داغم کم کم سرد شد و این شکل تیز هم از به هوا پریدن جسم سنگین و شتاب گرفتنش در آسمان شکل گرفت. پس اگر کمی هم نوک تیزش اذیتت کرد نبایستی ببخشی بلکه باید تحمل کنی، لحظۀ وصالست که شاید نزدیک است.
نمیدونم این مایه داغ و چسبنده ابتدایی چیه ولی انتظار داشتم بعد مدتی که خنک شد دیگه انقدر سنگین نمونه، انتظار یک پوکیِ سبک داشتم. این سنگینی اجازه پریدن رو ازم میگیره، در واقع دایره آزادی هر روز بیشتر تنگ می شود و با سنگینتر شدنم رابطه عکس برقرار میکند و من همش احساس خفگی میکنم، هی نفسم نمی آید آنچنان که شبها وقتی عزیزترینم را در آغوش می گیرم نمی توانم خوب نفس بکشم و هی زور می زنم و با دهان باز هوا می بلعم. بعضی وقتها هی خمیازه میکشم. خودم این رو عکس العمل جسم در قبال ضعف سوراخهای بینی در مکش هوا نام گذاری کردم! اما میدونم که وزن اضافۀ جسم سرد شده آن هم در تنگه آزادی باعث این کمبود می شود.
مسئله نه چندان جالب درخور توجه که اخیرا پی بردم تغییر شکل دادن جسم در موقعیت های متفاوت است. وقتی ساعتها روی صندلی ام پشت لب تاپم لم می دهم و همانطور مثل همیشه پاهایم را بالای میز می گذارم احساس میکنم یواش یواش جسم گرم می شود. داغ می شود، آب می شود باز، دسته صندلی را می خورد، پایه میز را قورت می دهد! همینکه می خواهم بایستم دوباره سرد می شود، خودش را جمع میکند. اما دزدیده ها را پس نمی دهد، انگار باید چیزی بخورد، حجم و جرم را جذب میکند. محیط را خراب میکند و خودش را بزرگتر. وقتی فیسبوکم را بالا و پایین میکنم و خبرها را میخوانم نمیفهمم. وقتی هم فیلمهای سیاه و سفید دهه چهل میلادی که هرکدام نمره بالا در نظرسنجی ها رو دارند میبینم نمیفهمم. حتی وقتی پورن میبینم و از عروسک بازی و بی احساسی اونها خسته میشم هم نمیفهمم درمن، در وجودم، این ماده نیمه گرم چسبناک چه اتفاقی در حال وقوع است. فقط اون زمانی که از دیدن خوشی دیگران، عکسهای دونفری خندان، ماشین های سیاه براق و نوشته های دوستانه دسته جمعی حرصم گرفت و خواستم برم، دقیقا همون لحظه که خواستم بایستم و بعدش فرار کنم... سرمایی انتهای وجود پر از حرارتمو فرا میگیره و یخ می زنم. طبق معمول پشت بازوهام و پشت کتفم اولین جاهایی‏ست که سرد میشن و لرزشی خفیف چند میلی ثانیه ای بدنم رو دربر میگیره. اونوقت زائده اضافه شده از دسته صندلی یا پایه میز رو هضم میکنم. سنگین میشم و خمیازه میکشم. باید خب حالا برم، باید بپرم. در طول اتاقم از پشت میز لب تاپم به سمت آینه شروع به حرکت میکنم و لحظه آخر قبل پریدن خودم رو توی آینه میبینم. هنوز همونطورم، مثل هفده سالگیم. توی چشمهام هم حرف تازه ای نیست، موهای سرم هم درنهایت همونطور... مثل همان موقع هاست. زائده جدید فقط کمی خودی نشون میده و برجستگی روی شکمم رو شکل میده، برای همین کمی چاقتر بنظر میام. همه اینها در کسری از ثانیه جلوی چشمهام نقش می بنده و بعدش میپرم، اما... اما ساق پای راستم محکم به صندلی زیر آینه میخوره و مجبورم میکنه به میز آینه تنه ای بزنم و روی تخت که سمت چپ آینه‏ ‏ست بشینم. دستی به پام میکشم و درد هم میکشم. عصبانی ام و قرقر میکنم. البته زیاد هم دلم نمیخواست بپرم، اون هم در این هوای سرد. پرده رو از پنجره بالای تخت کنار میزنم و به هوای سرد و ابریِ بد رنگ بیرون نگاه میکنم. لحافم طبق معمول بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدم، مچاله شده ته تختخوابمه. اینطوری دوست ندارم. دلم همیشه میخواست لحاف روی تخت رو پوشونده باشه کمی هم گرمش کنه و بعد من بدوم و بروم زیرش بخوابم. حال که یاد خوابیدن افتادم بهتره بخوابم. امروز هم روز خوبی برای پریدن نبود. این میز و صندلی ها هم دیگه به کیفیت قبل نیستند. لخت دراز میکشم و لحاف رو روی خودم کامل میکشم. فکرها بسراغم می آیند و من با خمیازه ای اونها رو در آغوش میکشم.

* آهنگ پس زمینه: آلبوم 1414 شاهین نجفی

Thursday, March 27, 2014

این گفتار شعر بود، بلند شد اما داستان نشد...

در این دریا که سقوط کردم هیچ دلم نمیخواست بالا بیایم. تمام نفسم حباب های پر سر و صدایی شدند که بی توجه به من به سطح برگشتند، آخر خاصیتشان همین است. من هم به جایی آن بالاها تعلق داشتم اما حتی دلم نمیخواست سرم را برگردانم تا ببینم. بدنم کم کم شیب می گرفت و پاها ابتدا به سمت بالا آمدند. دیگر فقط سرم زیر دستانم پنهان و تهِ آب بود. نمی دانم حالا چه وقت شوخی بود! پس این جاذبۀ لعنتی کجاست؟ نیوتن کو؟ سیب را کسی ندید که هوا را درید و به زمین، با سرعت اصابت کرد؟ ها؟
حس خیسیِ جوراب کلفتم در کفش حس خوبی نبود، حتی در آن زمان به شناسنامه در جیبم هم فکر کردم که ای وای... دیگه وا رفت. عجیب است آدمی در لحظه مرگ نگران شناسنامه درحال تجزیه اش باشد اما من بودم. اما چون سیگاری نبودم زیاد نگران پاکت سیگار گران قیمت در جیب شلوارم نبودم. به درک که خیس شد، اصلا از جیبم بیافتد و برود گورش را گم کند. با همان وضعیت خیس هم برود، به درک اسفل السافلین که رفت. اصلا خاطره خوبی از سیگار ندارم بی خیالش، به مُردنمان برسیم، خب کجا بودیم؟ آها، فکر نکنم هنگام سقوط سرم به کف خورده باشد، اما سرگیجه ام شاید به خاطر با سر شیرجه رفتن در آب باشد. همه چیز را تار می دیدم، اول که فقط سیاهی بود چون شب بود و بعد تاریکی بود چون چشمانم را بسته بود و بعدتر از آن تار بود چون در آب همه چیز جوری آب رنگی دیده می شود دیگر! اما خب چون در شوک بودم آن موقع نفهمیدم این چیزها را و برایم سوال بود چرا همه چیز مواج و رقصان و تار تاریکی است؟
فکر میکنم کمی هم گریه کردم، خود اشک ریختن و گریه کردن در زیرآب تجربه نابی ست که تا شکست نخورید و دلتان هوس زیرآبی مدت دار نکند نصیبتان نمی شود. اولش که انقدر پُری نمیفهمی داری در جایی که همه اش آب همه اش اشک است آب تولید میکنی، همان منظورم آب چشمانِ جان آدمی ست. یکم که خالی شدی میبینی ای بابا... آب در هاون که نه، اشک از دریا می چکانی و ای دل غافل، نه که مرده ای، خبرت نیست. خنده ات می گیرد، من یعنی همون اولش خنده ام گرفت دلم خواست حالا که بالا سر خودم هستم یکی بخوابونم پس سر خودم که ای خاک بر سر آب بر سر، گرفته ای مرده ای اونم تهِ آب، اشک هم میریزی؟ باز اگر ته بیابانی دشتی کویری چیزی بود آره، آب به آب میزنی؟ ای بیچاره، ای درمونده...
فکر میکردم آب باید خاصیت انبساطی ای چیزی داشته باشد، مثلا اینکه بعد مدتی کفشم از هم باز و گشاد شود و از پایم بیرون بیاد، یا سر و صورتم باد کند، گفتم باد کند یاد شکمم افتادم، اونکه حتما می ترکد اگر از این خبرها باشد. ولی باز بابت کفش بیشتر نگران بودم، کفش و ساعت دستم یادگار او بود، درمورد ساعت که همیشه حرف می زد یادم هست: می خندید، کمی هم محتاط بود اما میگفت اصله سوئیسه! ضدآبه! می گفت کلی پولش را دادم. نگرانی ام کفش بود که باهم رفتیم خریدیم. سلیقه من بود اما هدیه او بود. کاش حالا که پاهام به سمت سطح می آمد یکی بود که کفش ها را بر می داشت برای خودش. از کفش ها کار کفاشی می کشید، یعنی می پوشید اَقلا که او هم خوشحال باشد کفش هایم صاحبش را خوشحال می کند. این جمله ای بود که اون شب بعد خرید بهم گفت، گفت خوشحاله که کفشها صاحبشونو خوشحال میکنه. کاش حداقل کفشها سالم می ماندند.

Tuesday, January 7, 2014

حوصله ای که سر می رود و می رود و می رود

  • امشب داشتم فکر می کردم اون بیست کیلو رو زودتر کم کنم. بعد کله گنده و کف پاهای گنده مو هم درنظر نگیرم، عین این جوونای معمولی مثل آدم لباس بپوشم. بدجور رفتم توو فکر اینکه شلوار رنگی بپوشم، مثلا چه عیبی داره یه شلوار قرمز داشته باشم؟ با از این کفش آل-استار ها که دخترا کشته مرده شن، اتفاقا منم دوس دارم. البته دیدم پسرا هم میپوشن اما خداییش با سایز 46 پای من عجب چیز مزخرفی بشه ها! نه!!! گفتم از اینا حرفی نزنم دیگه. بعد یه کاپشن کلاه دار داشته باشم و موهای یه کم بلند، خوبه دیگه...
  • بعضی وقتها از خوشی های دیگران خوشم نمیاد، خوشم نمیاد یعنی چون اونا خوشن و من نیستم پس حسودیم میشه. متاسفانه باید اعتراف کنم آدم تا قسمتی حسود هستم. همینطور از روابط آدمها سردر نمیارم، مثلا بهم برمیخوره وقتی کسی میاد و از دوستش پیشم گلایه میکنه میبینم بعد بدون اطلاع من دوباره ریخت روو هم! باز هم اول حسودیم میشه بعد بقیه فکرا.
  • امروز بعد مدتها رفتم کتابفروشی آقای طاهری (چیستا)، دوست عزیزی که به متفاوت بودن و اخلاق خاص شهره هستن رو هم دیدم. سرم برگردوندم بعد از سلام و احوالپرسی با آقای طاهری دیدم نامبرده از در در رفت! تعجب کردم و اون حالت صورت لب و صورت به معنی "چیه؟ جریان چیه؟ چطور شد؟" رو واسه آقای طاهری اومدم که ایشون هم خندیدن و گفتن: مهرداد دیگه، افکارش کمی خاصه. خلاصه که خودم کلاف سردرگم یه روز خوب یه روز خنثی همیشه بدی هستم، این از ما بدتر.
  • بعد از حدود بیست روز خواهر فرنگی ما هم به شهر و دیار خودش برگشت. از نظر من اینبار سفر خیلی بهتری بود، چون خاطره ای تلخ یا ناراحتی خاصی بوجود نیومد و این خودش از نکات مثبت قابل ذکر میتونه باشه...
    من همچنان در برزخ تصمیم گیری برای رفتن یا نرفتنم. البته این جمله خیلی نشان از "تصمیم من" در اتفاق نهایی داشت که باید بگم اصلا اینطور نیست که اگه الآن خواستم خب... میرم. نه، از این خبرا نیست، ولی من در همین قدم اول، همین اولین قدم موندم. چند شب پیش یکهو به این واقعیت تاریخی دست پیدا کردم که برم خارج چی؟ من باید واسه ارشد مهندسی کامپیوتر اقدام کنم خب، حتی بلد نیستم یک خط برنامه بنویسم. خب تا همینجا برای اینکه بفهمم نه، نمیشه کافیه.
    اما وقتی از یکی از دوستان درمورد رفتن بصورت کاری شنیدم خیلی خوشم اومد، درسته کارش (کمک پرستاری) خیلی جالب نبود، اما این هم از راه های مهاجرت میتونه باشه. البته دوباره آخرش یادم اومدم اون کارته هست، کارت پایان خدمت، اونو ندارم.
    ای بابا...
* آهنگ پس زمینه: گلچینی از دو آهنگ شماعی زاده (زرگری، دعوا) رستاک (شرابی) باران (صدبار)