Monday, September 9, 2013

انتهای شب

خورشید غروب کرد
خورشید غروب کرد و رفت
به انتهای زمین رسید نور
افول امید توان روز را گرفت
تنها شد هر چه نزدیک بود
و جایی خالی، سیلی مرگ بر گوش صندلی نواخت.
بود نبود شد،
شدن نتوانست...


Sunday, September 8, 2013

غیر تو هر نقش دیگر، رفته از یاد من

  • یکی از مواردی که اکثر اوقات بلند بلند به آن فکر میکنم، حسادت من نسبت به دیگران هست. اینکه اونها تونستند و من نه. اینکه اونها دارند و من نه. اینکه اونها هستن و من نه. چون این کار رو میکنم پس فکر میکنم نباید زیاد بد باشه، هنوز حسادت رو میگم! یک وقت فکر نکنی منظورم حسادت خوب و از تجربه دیگران استفاده کردن و آرزوی موفقیت کردن باشه ها، نه. وقتی حسادت میکنم دوست دارم دنیا تموم شه، آسمون به زمین و زمین به آسمون برسه. دنیا برای اون هم تموم شه و من بالاترین و بهترین باشم. اما لحظه ای چشم هامو باز میکنم و به جای حقیر خودم نگاه میکنم. من همینم، من اینم، همینجا و همینطور... نه بیشتر. نه بهتر، نه کامل تر. بزرگترین دشمنم خودم بودم و فعلا حالا حالاها خودم خواهم بود.
  • خواهری موفق، زیبا، باهوش و دوست داشتنی دارم. بنظرم در جمع دوستان و آشنایان میتونه شکل کامل یک "بت" باشه همونطور که از خیلی ها ابراز علاقه شدید نسبت بهش دیدم. حالا که رفته خارجه و تمامی صفات بالا یک "تَر" هم اضافه کرده. واقعا هم آدم دوست داشتنی ای هست و منم خیلی دوستش دارم. با اینکه رابطه برادر خواهری رو هیچوقت درست بینمون درک نکردم و نفهمیدم چطور باید باشه. مسلما رنجوندن همچین آدمی برام باید خیلی سخت باشه، اما چه کنم که من کاوه انجام سخت ترین کارهای بد هستم. یعنی اونقدری که در انجام چنان کارهای منفی ای همت میکنم در امور روزانه خرج میکردم الآن زندگیم بهتر از اینها بود، شاید موفق تر، زیباتر، باهوش تر و دوست داشتنی تر بودم.
  • یک بار در توییترم نوشتم: "بعضی وقتا بعضی چیزا انقد خوبه که ردش میکنم". بله، من واقعا همچین آدمی هستم. حتی خوبی و خوشی ای که در حد خودم نباشه رو نمیخوام. رد میکنم اگر دیوار خوشبختی از قد من بلندتر باشه. این خوشی میتونه هرچیزی باشه، زندگی خوب، جشن خوب یا یک دوست خوب.
  • روزهای آخر شهریور روزهای ابری ایه که حال و هوای خوشی نداره. (اگر اتفاق خوبی برام می افتاد مسلما الآن اینا رو نمی نوشتم!) ابرهای سرگردون توو این گرما به فکر بارون هستن. بیچاره ها خودشون هم موندن که این دیگه چه وضعیتیه، این چه باریدنیه. اما همین ابرا وقتی که باریدن و گرما رو گریزوندن دیگه امون به هیشکی نمیدن، خودشون گرمایی میشن که همه آرزوی رفتنشونو دارن، نمیدونم... شایدم ایراد از دل آدماست، تحمل موندن کسی رو ندارن. هی دوست دارن بره و بیاد. هس دوست دارن فصل عوض شه، روز و شب شه، گرم و سرد شه. هیشکی همیشگی نباشه، هیشکی موندنی نباشه...
* آهنگ پس زمینه: آلبوم نازی ناز کن، ابی