Sunday, May 12, 2013

سر به جیب تفکر فروبرد


وقتیکه باز با خودش مرور می کرد که آیا واقعا خواب است یا نه تعجبش بیشتر شد. مطمئن بود که خواب است پس این همه درد را چرا اینطور جدی و نزدیک حس می کرد. طبق معمول همیشه روی نیمی از بدنش دمر خوابیده بود و یک دستش زیر بالش بود و با آن یکی دست بالش را بقل کرده بود. در خواب می‏دید که به سمت در اتاق خوابیده و روی سمت راست بدنش دراز کشیده است. دندانی از همان سمت هم درد می کرد. دندان دردش اینطور بود که وقتی شروع می شد دیگر جای اصلی آن را نمی‏شد تشخیص داد، مثل ماری از اعماق سیاهی آمده و سرک می کشید لابه لای دندان ها و درد و عذابش را همه جا می گذاشت.اما درد این بار بین چند دندان احاطه شده بود و فکر می کرد بصورت دو دندان عقبی روی هم است، یعنی هم بالایی و هم پایینی. باز درگیر خودش شد، اعصابش بهم ریخته بود که چرا در خواب هم باید دندان درد را تحمل کند. اصلا چرا باز باید در خواب هم فکر کند، مگر نه اینکه خواب از ناخودآگاهِ از کجا آمده اش سرچشمه می گیرد و دیگر به حضور خود او نیازی نیست؟ اصلا از این بودنش در عذاب بود مدام! خواب را بخاطر رهایی و نبودن دوست داشت تا اینکه هر مسئله ای _حتی در خواب_ مثل خواب دیدن او را باز وارد بازی می کرد و می خواست نقشی به او بدهد. باز بیاد دندان افتاد، فکر می کرد دندانی بین دندان های بالایی و پایینی در دهانش معلق است و مرکز درد هم دقیقا آنجاست، یعنی دندانی که ریشه ای ندارد و در فضا معلق است! خب لجش گرفت، آخر دندان بی ریشه را چه به درد گرفتن؟ حالا که مورد دار شدی چرا اینقدر زیاد؟ حالا چرا درخواب؟
به سوالهایش فکر کرد و اعصابش خرد شد و وقتی به فکرهایش هم فکر کرد که دیگر عصبانی شده بود. میخواست رویش را برگرداند و به طرف دیگر بخوابد، شاید این فکرها در قسمت خنک رختخوابش سراغش را نگیرند، در خواب روند دستور مغز به اعضای بدن را پیگیری کرد، یعنی این خط را گرفت و رفت به مغز. از آنجا سریعا به دست ها و پاها و کمر خود سرکشید تا به پهلو بچرخند اما حرکتی ندید، چندبار دستور را تکرار کرد اما هرچه تلاش هم کرد نتوانست جا از جا حرکت کند. تقلای فکری کرد، چشمهایش را می دید که زیر پلک سریع از این طرف به آن طرف، شتابان در حال فرارند. بدنش به تلاطم افتاد و غوغایی در سرش به جریان پیوست اما حرکتی انجام نمی‏شد. به یاد دندان معلق در دهانش افتاد، وقتی که درخواب دهانش را باز کرد و خوب درونش را برانداز کرد، چیزی ندید. به سراغ دندان معلق که رفت ناگهان نوری نظرش را جلب کرد. در واقع نور نبود، انعکاس نور بر روی خطی مستقیم از دندان بالایی به دندان پایینی بود که در بین آنها دندان معلق را جاسازی کرده بود. در واقع دندان در آنجا کاشته شده بود، محکم و گویی با صلابت! سریع سرش را از دهان بیرون آورد و زیر فک را وارسی کرد، نخ شیشه ای با همان استواری از پوست خارج و به درون بالشش فرو رفته بود. با حسی سرشار از ترس دست به سمتش برد و نخ کلفت را تکانی داد، محکم بر جای خود بود. بالای سر را هم که دید فهمید آن سرش هم از جمجمه بیرون می آید و مستقیم به سقف وارد می شود. در تمامی زمان این کشف، بیشتر تعجب کرده بود تا ترس، حال نیز ناراحت تر بود تا نگران و متعجب. جسمی سخت آنچنان که نمی دانست از کجا و چرا هم آمده اورا چون تکه گوشتی درجای خود میخکوب کرده، درد در تنش بروز داده و اسیر خود ساخته بود. نه قدرت برابری با او را داشت و نه حتی می توانست بشناستش که دومی از اولی هم بیشتر در رنج نگاه می داشتش. خسته از این افکار و اینکه باز هم دارد فکر می‏کند به راه افتاد، دیگر حوصله خودش هم را نداشت، کمی قدم زد. جایی ایستاد و پریدن پرنده های سیاه در آسمان غروب را نظاره کرد، باز کمی راه رفت و دیگر خسته نشد.

Tuesday, May 7, 2013

خدا: بعضی وقتها... بازینگا!!!



  •       در وصف حال و هواي مشوش و بهاري اين روزهاي من کافيه بگم 23 واحد پايان ترم دانشگاهِ چندين ساله، پروژه و کارآموزي هيچ انجام نشده، قرداد سال نو کاري امضا نشده، نگراني بابت نيت بر تعويض خودرو با جيب خالي، مشکل جديد قلبي و بعلاوه چند عدد کنکور و امتحان و دندان مريض با دفترچه رو به انقضا و اينهاست فقط!اما... اما چه ميشه کرد که هوا هواي غرغر کردن و به مشکلات بها دادن و اينها نيست. ماه ارديبهشته و فصل بهار. آدم بخودي خود موتورش آتش مي شود، خونش به جوش مي‏رسد و دلش هي چيزهاي خوب مي‏خواهد. اسفند کوفتي نيست که هرروزش بشيني زانوي غم بغل بگيري...همينه که غروبي مي روي در خيابانهاي شهر قدم ميزني و بوي بهار نارنج انگار تمام اضافه وزنت را مي‏گيرد مي‏برد و از زمين مي کندت. آدم جگر قلوه اش حال مي آيد! بايستي توسل کنم به همين روزها و دخيل ببندم به سرشاخه درخت ترنج سرکوچه که يا خدايان زمين و آسمان، اي که همه جا هستيد و اکثرا در دسترس نيستيد، هل من ينصرني؟ ايشالله فرجي بشود.



  •       در آخرين قسمت فصل پنجم سريال "بيگ بنگ تئوري" که از همينجا به همه ديدنش رو پيشنهاد ميکنم، هاوارد والويتز داره به ايستگاه بين المللي در فضا ميره. بالاخره بعد از کلي کش مکش و کنسل شدن و نخواستن و غيره سفر مهيا ميشه و آرزوي خودش و دوستاش رو برآورده ميکنه. وقتي رفقاش توو خونه نشستن و همه سر موعد مقرر خودشونو به جمع و تلويزيون ميرسونن تا شاهد افتخار آفريني هاوارد باشن، اون لحظه که موشک شروع به انفجار و بعد پرتاب ميکنه همه ناخودآگاه دست همديگرو مي‏گيرند. حتي شلدون فريادي از سر غرور و به افتخار دوستش ميکشه و همه با استرس افتخار ميکنند. راستش دلم براي اين "دليل جمع شدن ديگران بودن" تنگ شده، دلم براي افتخار کردن به خودم تنگ شده. چندبار اين صحنه رو ديدم و هربار بغض عجيب و خاصي کردم، دلم براي بغض هاي خوشحالي خيلي تنگ شده.



  •       ديروز که دستاي مبارک آقاي دکتر تا آرنج توو دهن خوني من مشغول کشيدن دندونم بود در فکر نوشتن بودم! داشتم با خودم مي‏گفتم حتما بايد کار جالب و هنرمندانه اي انجام بدم. امسال قرار سال بسيار خوبي برام باشه پس مي‏تونم با يه سورپرايز خودمو به اوج خوشحالي برسونم. در همين افکار غرق بودم که آقاي دکتر مستاصل گفت: لعنتي بيرون نمياد!من باز به ياد حرفهاي آقاي طاهري افتادم که بهم خيلي راحت وقتي ديد علاقه به نوشتن دارم گفت همين داستان سياوش رو شروع کنم به نثر نوشتن، واقعا از اين ايده خوشم اومده بود و داشتم حساب مي‏کردم چقدر عالي ميشه اگه فقط يه چيز موشکافانه اي از داستان اصلي بيرون بکشم. در همين حين با فريادي پرخون ريشه دندون چهارم پايين سمت راستمو در دستان آغشته به خون دکتر ديدم. خوب خوشحالي همراه با اشک اينجا نمود پيدا کرد وقتي نميدونستم از درد اين 45دقيقه گريه کنم يا از خوشحالي پايانش بخندم، خلاصه با تني خيس از عرق و فکر متلاطم از خون و سياوش و پايان مطب لعنتي رو ترک کردم. باشد که ديگر گذرم به اون حوالي نيفتد.


Thursday, May 2, 2013

بانو


زني را مي‏شناختم که بکارتي نفروختني داشت
و حلقه اي به دست، که رازها در آن چال کرده بود.
و باد سرمشق رفتن هر روز بر تارهاي زلفکانش مي آراييد.
از غرب آن بار طلوعي برخاست
صدايي قديمي از دل آسمان بر دلش نشست،
و "حضور" نماز شک بر پيکر آسمان خواند
که شايد اين بار
منجي فرود آيد.
عيسي
قدمي نو برداشت
کلامي تازه گفت:
آب
بابا
مامان...