Friday, March 29, 2013

نامیرا چون زندگی


ترسم از مردن این است که وقتی مردم، هیچ جای کار دنیا از حرکت نمی ایستد. هیچ جا همچون آن لحظه ای که دنیا در مقابلم سیاه می شود سیاه نخواهد شد و آنچنان که من بی حرکت و سرد خواهم شد دنیا را چنین سرمایی فرا نخواهد گرفت. ترسم از این است که همچنان تاکسی های سر چهارراهمان مشغول مسافرکشی و خانۀ همسایه مان هم از مردنم خبردار نخواهند شد. همه در حال جنب و جوش و کش دادن زندگی به شیوه ای هستند که لحظه ای پیش من آن را فراموش کردم. ترسم از مردن نبودی و نیستی و خاموشی نیست، ترسم از بی خبری ست، از جهالت و نادانی ست که به آن گام خواهم گذاشت. من اگر نباشم خدا که نیستم، همه هستند فقط این منم که دیگر نیستم، از شانس بدم هم فکر نکنم روز مردنم قیامتی، رستاخیزی یا قیامی صورت گیرد که لآقل باقی کنارم باشند. من اگر مردم نهایتا چند پدربزرگ و مادربزرگ پیری از خانه سالمندان دور از خانواده افتاده ای و رانندۀ "لحظه ای به خواب رفته" و اعدامی چهل و چند نفر کشته ای و جنین ناخواسته در جوبی همراهی ام کنند. ترسم از مرگ مربوط به آن ثانیه ای ست که دیگر نمیبینم، همان موقعی که دنیایم سیاه می شود و قرار است دیگر نباشم اگرچه هستم هنوز! مردن من نه تاثیری بر قیمت گوجه کیلیویی 5500 تومانی خواهد داشت و نه اینکه مناقشات خاورمیانه و ایران هسته ای را حل خواهد کرد، مرگ من نفری از صفهای طویل کشورم را کمتر و به آن دنیا اضافه خواهد کرد. مرگ برای من بخاطر اینهمه بی تفاوتی و بی اثری هایش است که اصلا ترسناک شده است. مرگ مرا می ترساند، اصلا هم نمیخواهم بدانم پس از مرگم چه خواهم شد، سوتکی یا بندکی یا دلی شیشه ای نمی دانم، مرگ مرا از هرچه انسانیت است جدا می سازد. شاید بخاطر اینکه مرگ اساسا رویه ای استکبارانه و دیکتاتوری دارد، حرف اول و آخر را می زند و بعد از اون دیگر هیچ نیست، سیاهی ست که حکم رانی میکند و آخرین نور شاید همان من بودم که اکنون دیگر کورسویی ناپیدا در انتهای کهکشانی خاموش و فراموش شده است.
از زندگی اما می توان زیاد گفت، زندگی که مانند مرگ نیست، زندگی مثل مرگ محکوم به پایان نیست، زندگی جاری و روان مانند نهری در پای درختی ست یا که چون خرگوشی سرزنده در حال گذار در دشتی یا که چون دختری قرمزپوش خوشحال از گذر نسیم لای گیسوان کمندش، زندگی این است، زندگی اجبار نقطه پایان خط نیست، زندگی زنده، نو، تازه است. زندگی زایش است و تکامل و به هوای نور قد کشیدن. زندگی بوی خوش زن در هوای مردی ست که عاشقی رسم تازه زندگی امروزش شده، زندگی بلد شدن لحظه های باهم بودن است. زندگی که مرگ نیست که بیفتی و بمیری و چشم هایت را ببندند و دفنت کنند، زندگی سر بر آوردن از میان سنگ و خاک و آهن و دود و فریاد آی کشیدن است. زندگی باید کرد، زندگی در تمام ثانیه هامان هست، باید بو کرد و مست شد فقط. اگر بخواهی بمیری که همین الآن هم می توانی و میفتی و لحظه ای میمیری! زندگی اما امتداد لحظهه های نمردن، پیوستگی گام های رقاصه ای کمر باریک بر فراز و نشیب نت هاست.
ترسم از مرگ باعث ادامه زندگی ام می شود.
نمیمیرم پس زندگی میکنم.
زندگی امتداد هر لحظه نمردنم است.
تا نمردم باید زندگی کنم.
می زیم چون نامیرایی...

Tuesday, March 26, 2013

بهار، عید و کتاب و من

دارم روزهای عید رو می‏گذرانم. روزهای صبح ابری و بعداز ظهر آفتابی اول بهار که خواب، معنای خوش زندگی در کنج دلچسب اتاقه! امسال دقیقا هیچ برنامه ای برای گشت و گذار نچیدم و الآنم که در میانه تعطیلاتیم می‏دونم که تا آخر این روزهای دلچسب همچنان مهمان دلِ گرم تختخوابم هستم. البته همراه عزیزی چون کتاب دارم و بصورت مسلسل وار دارم کتاب می‏خونم. چون در تعطیلات هستم و وقت زیاد دارم تصمیم گرفتم از نویسنده های مختلف کتاب انتخاب کنم و بخونمشون. از آقای دولت آبادی گرفته تا صادق خان هدایت و بزرگ علوی تا هاروکی موراکامی و خانم خجسته کیا! خوب دارم پیش میرم و از این وضعیت راضی هم هستم. البته بدم نمیومد با یکی دوتا دوست جونی میرفتیم کوه و کمری و منم چندتا عکس می‏گرفتم و یک مقدار انرژی آزاد می‏کردم اما تاحال که نشد. اما خوبی کتاب خوندن اینه که آدمو میکَنه! می‏بره یه جای دور و این نیستی رو تجربه میکنی، وقتی میری توو کتاب دیگه اینجا نیستی و در کوچه  و خیابون هایی که نویسنده برات آماده کرده قدم میزنی خودش مثل گردش ایام عیده. همش چیزای جدید می‏بینی و اتفاقای نو برات میافته. اتفاقا خیلی هم خوبه که یه نویسنده میشینه دو صفحه فقط از یک نگاه _که مثلا میتونه یه خونه، یه رودخونه یا یه زن باشه_ صحبت کنه و اونو توو ذهن خواننده شکل بده. اینطوری تو درگیر موضوع میشی، درش حل میشی و اونوقت عنصری از کتاب خواهی شد. که درواقع هم همینطوره، خواننده از عناصر تشکیل دهنده هر کتابه، به نظر من.
اصلا من باید از همون روز اول از تختم بیرون نمیومدم، وگرنه این سرماخوردگی کوفتی هم دامنمو نمی‏گرفت. توو تختت که مچاله شی و بری توو کتاب، دیگه مجبور نیستی با هرکی که از در اومد توو ماچ و بوسه آب دار بدی و اینجور اول سرسال سرما بخوری و افقی شی. والله!
اما با همه این اوصاف خدارو شکر که راضی هستیم و چشم هایمان روشنایی را می پاید، باشد که اینچنین بماند.

Thursday, March 7, 2013

وراث و میم مالکیت

شعرهای من، یعنی آن چیزهایی که از من هستند مانند فرزندانم. بعضی وقتها کتابهایمان، اشیاء سر میزمان، لباسهایمان، حیوانات خانگی مان و اسپرمهایمان را فرزندانمان می نامیم. اگر وسایلمان نامرتب، حیوانات خانگی مان مریض و بچه هایمان عقب مانده باشند باز هم آنها را فرزندانمان و بخشی از وجودمان صدا می‏زنیم، به همان "ـم" آخر اسمهایشان که می گذاریم قسم!
من هم شعرهایم را اگرچه ناقص، تکراری و بی معنی هستند فرزندانم خطاب می‏کنم و آن "ـم" را ته اسم‏های عجیب غریبشان می‏گذارم. دلم به حال اشعارم می سوزد، حال که ساختمشان دیگر به دور از انسانیت است که همینطور رهایشان کنم.
از بچگی همیشه خیال می‏کردم که همه چیز جان دارد، جان داشتن را در ناراحت شدن می‏دیدم، اینکه وقتی اسباب بازی بیچاره ام از اینکه آن را به بازی نگرفته ام "ناراحت" شده پس یعنی جان دارد. چون جان دارد پس باید با آن بازی کنم. شعرهایم نیز بر همین روال چندین ساله جانداراند و ناراحت می‏شوند اگر نخوانمشان. شعرهایم را در دفتری نوشتم، وقتی سراغ دفتر می روم و یکی از آنها را می‏خوانم دیگر باید بقیه را هم بخوانم، نمی شود که! بقیه ناراحت خواهند شد. البته خودم از خواندنشان بیشتر راضی و خوشحالم می شوم تا اینکه از شاد کردنشان راضی و خوشحال شده باشم
.
و می ترسم مثل مادر پیری بشوم که بعد از هشت شکم زاییدن و شستن و رُفتن و بچه داری دیگر حالا حوصله اش نمی‏کشد به بچه ها برسد و می‏گوید: " به دَرک! هرچه شدند بشوند، توله سگها...!" واقعا از این امر تاریخی مدام تکرار شونده می‏ترسم که بر خودم و فرزندانم اتفاق افتد.
شعرهایم را دیگران اما نمی خوانند، دوستشان ندارند این بدبخت‏های مادر مرده را. شعرهایم به چشم من ایتام بیچاره ای‏اند که هیچکس نگاهی از سر محبت به آنها نمی‏کند، کسی وقتی برای خواندنشان ندارد و آخرین کسی هم که سری به حروفشان زد 
نیمه کار رهایشان کرد و رفت...
اما خب، گویا من وظیفه ای دارم، انگار ملکه شده ام در این کندوی زنبوری، باید هی فقط بچه تولید کنم، هی شعر بسرایم، هی درد زایمان بکشم و این دردها هم دیگر ادعای آن "ـم" آخر را دارند و باید بگویم دردهای عزیزم! اگرچه دیگر گلی نیست، دیگر حتی کسی نیست از این عسل بچشد حداقل بگوید:
اَه... چقدر تلخه این ظهرمار!