Wednesday, January 30, 2013

منِ دیگری


  •  وقتی همه می نویسن، عکس میگیرن، ویدئویی ضبط میکنن یا قطعه ای اجرا میکنن من اما اتفاقا احساس گوشه گیری بیشتری میکنم. احساس تنهابودن بیشتری دارم. فکر میکنم شاید تمامی هنرهای دنیا در این وهله همین مقدار بوده و خب حالا هم مصرف شده و تموم! باید بایستیم تا جیره بعدی بیاد شاید ما هم سهمی داشته باشیم. البته این چیزهایی که می نویسم هم قطعیتی ندارن و الزامی مبنی براینکه همواره اینطور باشم هم وجود نداره، اینها صرفا طرز تفکر من در این زمان هستند. البته فراموش هم نمیکنم که تمامی آنچه من قادر به نمایش دادن آن هستم بصورت تجربی و شخصی حاصل شده و اونچه که برایش عرق ریختم و سالها وقت صرف کردم الآن دیگه آنچنان قابل نمایش یا جلوه نیست.
  • اگر من بجای نوشته هام بودم، یک شب که خواب بودم، از همون خوابهای سنگین که خورناس بلند میکشم.، جمع میشدیم از همه جا، از توو هارد کامپیوتر از نوشته های روی دیوار از نوشته های توی دفترهام و کلمه به کلمه و حرف به حرف راه می افتادیم بسمت خودم. از دیوار پایین می اومدیم، از روی میز به صندلی و از صندلی به تختخوابم و آخر روی شمکمم. اونجا تصمیم نهایی رو میگرفتیم: "اون دیگه استحقاق مارو نداره، همش سرمون غز میزنه، از اعتبارمون کم میکنه. مردک نفهم میگه ما استفراغات زمان پریود فکریش هستیم! به مایی که به این زیبایی بیرون می آییم و قابل تحسین هستیم. اگر اون مارو نمیخواد و ما اینقدر بدیم، پس بهتره برگردیم به سرچشممون. از دهانش که بازه همیشه، میریم داخل. حرف به حرف، دونه به دونه. انقدر داخل میشیم که از ما خفه شه، که تمامی استفراغش به خودش برگرده".
    و اینطور شد، من از کلماتم که دوستشان داشتم اما نه بشکلی عادی خفه شدم.
    حرفهایم مرا در برگرفتند، داخلم شدند و مرا خفه کردند. اکنون من از خودم پُرم، از همه خودم. از اونچه که سالهاست میخوامش اما تُفش میکنم،
    من الآن خیلی حرف دارم...

آهنگ پس زمینه: آلبوم کیش مهر، شهرام ناظری


Friday, January 25, 2013

اشتیاق


 بگذار سر به سينۀ من تا که بشنوي
     آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد که بيش از اين نپسندي به کار عشق
     آزار اين رميده ي سر در کمند را
بگذار سر به سينه ي من تا بگويمت
     اندوه چيست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
     عمريست در هواي تو از آشيان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بينمت به کام
     خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شايد که جاودانه بماني کنار من
     اي نازنين که هيچ وفا نيست با منت
تو آسمان آبي آرام و روشني
     من چون کبوتري که پرم در هواي تو
يک شب ستاره هاي تو را دانه چين کنم
     با اشک شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
     بگذار تا بنوشمت اي چشمه ي شراب
بيمار خنده هاي توام، بيشتر بخند
     خورشيد آرزوي مني، گرم تر بتاب

فریدون مشیری
آهنگ پس زمینه: سایه



Wednesday, January 9, 2013

ارث خودآگاه

در کلاس شاهنامه مون بعضی وقتها که صحبتها تغییر جهت میدن و بعضی اوقات هم عمدا خوانش دیگری از متن صورت میگیره، مثلا بیشتر به سمت روان‏شناسی میریم. اینبار آقای طاهری گفت که جامعه متمدن امروزی _غرب_ تماما در تلاشه که بسمت اون حس نوستالژیک و قدیمی که از نهاد و غریزه آدم برمیاد برگرده که یاد گرفتیم در حالاتی بقول فروید بهش بگیم ناخودآگاه در بحث جمعیش به قول آقای یونگ بهش بگیم ضمیر ناخودآگاه جمعی. اینکه در شهر سازی، در فرهنگ سازی، سیاست و در تمام جنبه های زندگی میتونیم اون رو ببینیم. مثلا در هر نقطه ای از شهر نشانی از گیاه میبینیم. سبزه زارهای طبیعی، جنگلها و مراتع که همچنان وحشی و درکنار شهر حاضر هستند و نهادهای شهری مثل شهرداری به هیچ عنوان حاضر به تخریب اونها نمیشن. چون این در ذات بشر جایگاهی داره، چون اون گوشه موشه ها یه جایی هست که آدم هی دوست داره بره توو طبیعت، بره کویر، گل ببینه، حیوون ببینه... بعد روحش تازه شه. همینطور آقای طاهری میگفت که اینهمه فستیوالها و کارناوالها و روزهای عجیب غریب هم همین معانی را میدهند، مثلا گاوبازی در اسپانیا که ملت گاو نر وحشی و دیوانه رو میندازن دنبال خودشون و میدوئن! این یعنی طرف قاطیه، دیوانس، مغزش دیگه پر شده از این همه تکنولوژی، امروزی گری و اینا و حالا میخواد ساعتی چند ببُره از همه چیز و به اصل وحشی خودش برگرده.
بعد من توو ذهنم یادم اومد که باز از این موارد دیدم، مثلا اون فستیوالی که طی یک روز همش همو با گوجه میزنن یا با بالش همدیگرو کتک میزنن! بنظر من هم همه این معانی رو میدن و آدمو خالی میکنن و همینطور ذات بشر رو نشون میدن.
داشتم به این فکر میکردم که اونچه طی سالیان سال برای انسان هست و جایگاهی در ذهن خودآگاه و سپس‏تر در ناخودآگاهش بوجود میاد میتونه سبزه زاری باشه که نیاکانش 400 سال پیش اونجا زندگی میکردن و حالا اون شخص با دیدنش یه جایی توو دلش آروم میشه. یا چه‏میدونم... با دیدن لباسی که مادربزرگش 60سال پیش میپوشید آرامش خاطری پیدا کنه که اینها همه از انباشت مواردی در یک جای نامعلومی در ذهن بوجود میاد. حالا حرف من اینه که به آینده بریم، کمی به حال آیندگان خودمون دل بسوزونیم، جایی که شاید خودآگاه ما تبدیل به ناخودآگاه فرزندانمون بشه... اوه! فکرش هم ناراحتم میکنه، اینکه صد و پنجاه سال دیگه شهرداری نخواد ساختمونهای بی ریخت و زشت این شهر رو خراب کنه که چی؟ که اینها اون چیزین که از نیاکانمان به ما رسیده! یا فرزندان ما حجاب اجباری یا جنگهای مارو بعنوان نوستالژی بیاد بیاورند. همچنین که الآن اینطوره، خاطرات دهه شصت ما، بی نفتی، سرما، ترس جنگ، بگیرو ببند های اون زمان برای ما خاطراتی بس عزیز و فراموش نشدنی هستند. من کمتر به گذشته و کمترِ کمتر به آینده می اندیشم اما وقتی فکر میکنم شاید اینها بخواهد "ارزش" بشوند برای آیندگان ما و از ما که میخوایم اسمی در آیندمون داشته باشیم همچین چیزهایی به یادگار بمونه آرزو میکنم کاش با پایانم یاد و اسم و آنچه کردم و بجا گذاشتم هم همراه من نیست شوند. نمیدونم شاید اینها خودخواهی باشه اما در تلاشم آنچه را خود میخواهم برای بعدها بگذارم نه آنچه را که در تاریکی ام پیدا خواهند کرد...

*آهنگ پس زمینه: سرمه