Wednesday, July 17, 2013

این روزها، من

این روزها که باید سرخوشی رو تجربه کنم و نمیدونم این باید رو دیگه از کدوم قبرستونی آوردم، اما همش نگرانی و افسردگی و دل زدگی از دور و اطرافم و آدما و اینا دارم. بعد از دوسال خواهر عزیزم از فرنگ برگشته، بعد عمری پول جمع کردن تونستم چیزی که دوست داشتم رو داشته باشم. سرم خلوته و همه چیز به ظاهر خوبه اما نیست. نگرانم، بیشتر هم غمگینم. مثل همیشه نمیدونم از کجامه، چطور پیداش شد و نمیدونم چطور و کی قراره بره! امیدوارم فقط بره، زودتر...
این روزها همش آرزوم اینه که کاش توو یه شهر خیلی بزرگ زندگی میکردم، دقیقا دلیلم بر توانایی ها یک شهر بر اساس خواسته های یک جوان 24ساله ست. اینکه آزاد باشی، کارای احمقانه بکنی، انقدر استرس نداشته باشی و اینها. توو سریال فرندز که الآن دو سه روزه شروع کردم به دیدنش میبینم کنار خیابون می ایستن و گیتار میزنن و پول جمع میکنن. از کار اخراج میشن و دوباره یه کار پاره وقت می‏گیرن. زندگی میکنن، غصۀ مفت نمیخورن نگرانی بیجا ندارن. منم همچین زندگی ای میخواد، منم دلم فرندز میخواد، منم دلم کلی چیز که اون بیرونه رو میخواد، خسته شدم!

دلم میخواد شاید از این عینکهای هری پاتری بزنم، از خیلی وقت پیش دلم میخواست آفتابیشو بخرم. دلم میخواد لباسهای عَجَق وَجَق بپوشم. بخدا خیلی بده آدم توو جوونی پیر شه! گهه!
از همه چی این روزها ناراحتم، از خونه، خانواده، دوستهام، زندگیم و خودم.