Monday, June 24, 2013

خیابان گردی یک عصر ابری روز تعطیل

دلیل کمتر نوشتن در وبلاگ عزیزم برای خودم هم در هاله ای از ابهام به سر میبره. اما از مواردی چون آخرین امتحانات دانشگاه در دوره لیسانس، شروع پروژه کاری شرکت، درگیری شدید برای تعویض ماشین و حال و هوای بد روحانی خودم در این ایام میشه نام برد. اما از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه هیچ کدوم از موارد بالا اونقدر قدرت و نفوذ ندارند که اگر بخوام بنویسم نذارن بنویسم. درواقع این خودم هستم که نمی نویسم و "نخواستن" رو از اساسی ترین دلایل برای این امر می دونم. همچنین آخرین مورد از دلایل ذکر شده هم میتونه همواره نیمچه دلیلی بر تمامی "عدم" هایم از نوشتن، بیرون رفتن، خوشحالی، لذت بردن، کتاب خوندن و غیره باشه.
امروز عصر و در شلوغی شربت و شیرینی مجانی خوری شهر بواسطه ایام اعیاد دینی رفتم بیرون و خیابون های شهر رو سواره این طرف و اون طرف رفتم. هوا که چند روزه ابریه و انگار انعکاس تصویر آسفالت بر آسمان منعکس شده. هوا دم داره و روزهای اولیه تابستون رو خوب میشه درک کرد. طبق معمول مسیر همیشگی رو پیش گرفتم و وارد مرکز شهر شدم، مردم و رفتارهاشون رو خوب زیر نظر گرفتم، این از خیلی قبلترها مثل یک تفریح برام بوده، اینکه به حرکات مردم و در مواقع خاص عکس العمل هاشون نگاه و دقت کنم.
از وقتی ماشین رو عوض کردم و سوار این اسب سفیدم زیاد از وضعیت موسیقیایی داخل ماشین راضی نیستم، اون آهنگایی که من میخوام رو اونطور که میخوام پخش نمیکنه، باید یک بازنگری اساسی در این مقوله بسیار مهم انجام بدم. چند وقت پیش توی کتاب فروشی چیستا با یکی از دوستان صحبت می کردم و تعجب اون رو دیدم از اینکه من گفتم که حتما باید در سکوت کامل کتاب بخونم. چون خودش میگفت هرموقع که کتابی رو در دست میگیره قبلش یک سری موزیک آروم و بی کلام انتخاب میکنه و حتما در فضای معطر به موسیقی هست که کتاب میخونه. برای من هم همینطوره، من معتاد به رانندگی با موزیک هستم، اصلا نوع موزیک در رانندگی من تاثیر بسزایی داره. تازه این چند وقت دست چینی از کارهای حسین علیزاده رو انتخاب کردم یا کارهایی از کیهان کلهر که توو ماشین گوش بدم. همینطور اون پوشه آهنگهای شیش و هشت اوایل دهه هفتاد رو هم دارم، اونها رو خیلی دوست دارم. پر از خاطرات و به معنی واقعی کلمه، برام "نوستالژی" هستن. اینها همه در کنار هم پیشم هستند و هرموقع خواستم ازشون استفاده میکنم. ولی همونطور که گفتم باز راضی نیستم، باید کمی بهترشون کنم. فکر میکنم در قسمت موسیقی روز و اون چیزی که در حال حاضر ساخته میشه مشکل دارم، اون قسمت از من کم داره، باید یه چرخی اون طرفها هم بزنم تا مورد علاقه ام رو پیدا کنم.
بعد از اینکه خیابون گردی یک عصر ابری روز تعطیلم داشت به آخراش نزدیک میشد به شهر کتاب  رسیدم. رفتم و در قسمت ادبیات فارسی خوب گشتی زدم. چندکار ایرج پارسی نژاد رو دیدم. بعد در قفسه بقلی برگردان هایکو از احمد شاملو رو نگاهی کردم و باز علاقه ام به شعر کوتاه ژاپنی و ذن بیش از پیش شد. همینطور باز در قفسه بعدی کتاب جالب و مطمئنا خوندنی "پختستان" رو باز نگاهی انداختم. بالاخره بعد از دوسال باید این کتاب رو از مهرداد بگیرم و بخونم! بعد هم در راهروی بعدی سراغ کتاب های اسطوره شناسی و اساطیری رفتم و باز اسم های بزرگانی مثل جلال ستاری و ژاله آموزگار و ...
اصلا دلیل برگشتم به نوشتن همین گردش خوب امروز عصرم بود. هوای آدم خوب عوض میشه وقتی همه چیز آروم و نرم نرمک پیش میره. موقع بیرون اومدن از کتاب فروشی از یک زاویه ای به ورودی خیابون شریعتی بابل نگاه کردم. به نظرم همه چیز خیلی خوب و سرجای خود بود. نور ملایمی بود، درخت ها با رنگ خوب سرجای خودشون بودن و ساعت روز موقعی بود که تازه ماشین ها تصمیم میگرفتن چراغهاشون رو روشن کنند یا نه، وسط خیابون شکم و برآمدگی خوبی داشت. احساس کردم پشت یک دوربین فوق حرفه ایم و یک عکاس خیلی خوبم، بعد دکمه رو فشار دادم و این صحنه از این زاویه از خیابون شریعتی بابل ثبت شد. همونجا تصمیم گرفتم این حس خوب رو امروز توو وبلاگ عزیزم بنویسم. آخه نمیشه همش توو ذهن همه چیز رو ثبت کرد، بعضی از وقایع رو باید جایی نگه داشت و هربار بهش رجوع کرد. این پست هم وسیله در تبدیل عکس به نوشته است، خیابان گردی یک عصر ابری روز تعطیل.

* آهنگ پس زمینه: آلبوم قافله سالار عشق، محمدرضا لطفی