Sunday, April 14, 2013

الگوریتم فروشنده دوره گرد، زیر بارون، با کاغذی در دست

موضوع دقیقا فاصله حرف تا عمل است وقتی در لحظه اول به قضیه نگاه می‏کنم. اینکه خب... من می‏تونم یه تئوریسین خوب باشم، طرح و ایده خوب و کاربردی بدم اما برای اجرای پروژه هیچ قدرتی ندارم. یادمه از بچگی هم همینطور بود. وقتی باشگاه کشتی می‏رفتم مربی همیشه می‏گفت من کشتی گیر زرنگ و بافکری هستم اما به چه درد می‏خوره وقتی نمی‏تونم اجراش کنم!
دیشب هوای فوق العاده خوب این روزهای شهر بارونی شد، نم نم شروع شد وسطای کار که من دیگه خواب بودم تندتر شد. اول کار که صدای خیلی آرومی از بارون به گوشم رسید و دو دل بودم که بارونه یا نه و حوصله هم نداشتم برم از پنجره بیرون رو نگاه کنم، مثلا یک چند جمله ای به ذهنم خطور کرد، بعد که صدا تندتر شد جمله هایی دیگه به ذهنم رسید و اطلاعات اولیه برای نوعی نوشتن شعرگونه که مورد علاقه منه بدست اومد. اما هرکاری کردم نتونستم اون کلمات و قلب جملاتم رو بصورت شعرگونه _نمیگم نظم_ دربیارم، اینجا اون کمبود قدرت اجرایی رو احساس کردم و بی علاقگی به درگیر شدن حتی با کلمات منو از ادامه کار کنار کشید. داشتم به این فکر می‏کردم که کاش شاعری قوی بنیه و کاری مثل اخوان ثالث یا نیما یا شاید هم شاملو اون لحظه روو تختم کنارم نشسته بودند و من دستم رو میذاشتم روو زانوش و می‏گفتم فلانی، ببین با این کلماتی که من بهت می‏دم یه شعر بنویس. این جملات توش باشه، این منظور هم توش باشه، ببین هوا رو که داره می باره، صدای برخورد قطرات بارون به سقف و دلگیری هال و پذیرایی خونه ما، تا لب پنجره، بی حوصلگی من، یک مقداری هم فاصله و دل تنگی هم تهش بذار. البته من فکر می کنم همه ما _اونهایی که به نوشتن علاقه دارند_ یک شاملویی، سایه ای، فروغی درون خود دارند، همونجور که حامد می‏گفت توو کلاس های شعر، شمس بهش گفته که شعرهاش _کاملا عادی_ به رونوشتی از شعرهای شاملو نزدیکه! خب معلومه دیگه، یک عمر شبانه و آیدا در آینه خوندیم حالا هم که میخواهیم شعر بگیم شبیه میشه. خلاصه، کاش احمدآقا دیشب اینجا بود...
از قضا، دیروز در دانشگاه فخیمه سرکلاس "شبیه سازی کامپیوتری" من مثل هفته قبل بسیار درخشیدم. درحالی که همه سرکلاس چرت می زدند و بعضیام مشغول اس ام اس و انگری بردز بودند من مثل یک شاگرد خوب البته از ته کلاس، به تمامی سوال های استاد جواب می دادم و حتی در درس جدید راهکارهای جدیدی برخلاف نظر استاد می دادم که خودم، استاد و بعضی از همکلاسی ها که هنوز بیدار بودن رو کاملا حیرت زده کردم! اصلا اصول درس شبیه سازی کامپیوتر بر اساس طراحی الگوریتم پایه ریزی شده و قبل از هرکاری باید درخواست های مسئله رو بفهمی و بعد بهترین و الگوریتم انجامش رو در محیطی مثل
Matlab
 پیاده سازی و کدنویسی کنی. این تجربه عالی رو ترم های قبل در درس طراحی الگوریتم هم داشتم، همیشه بهترین راه حل ها و جدیدترین ایده ها به ذهنم خطور می‏کرد، اما پایان ترم... موقعی که باید کد می نوشتم خراب می‏شد. باز اطلاعات خام در دستم بود اما بقول مربی عزیز که وقتی زورت نمیرسه، عقل به چه درد میخوره آخه؟ حالا موندم که چه کار باید بکنم، آخه معمولا با توجه به شناخت سطحی که از خودم دارم آدمی نیستم که برم و زورمو زیاد کنم، بلکه راه رو به سمت یه کار "کم‏زورطلبانه" دیگه کج می‏کنم. ولی اینجوری که نمیشه، بالاخره باید یه جایی با شاملو خداحافظی کنم، یه جایی بهترین شاگرد کلاس و بهترین نمره پایان ترم رو بگیرم، یه جایی هم ...
در ادامه شعر مذکور رو هم به همون صورت خام و دست نخورده می‏نویسیم، باشد که مقبول افتد:

زمانی صدایی از ورای پنجره خانه ام
مرا به یاد باران انداخت
حوصله نبود تا سری به آن بزنم.
اکنون باران سیل آسا از کوچه مان
به نواری پی در پی صدایم می زند،
دریغا... جان نیست
به آن صدا سری بزنم. 

Tuesday, April 2, 2013

سیزده به در بعدی در پاریس

امروز 13 فروردین، روز طبیعت و "سیزده به در" بود و هنوز هم هست. امروز هوای شهر ما آفتابی و با دمایی حدود 15 تا 20 درجه، بدون باد تندی و نسیم های دلنشین اوایل بهار، روز خوبی برای بیرون رفتن، رفتن به طبیعت مثل جنگل، کوه یا دریا بود. میشد با چندتا دیگه از افراد خانواده یا فامیل ها و شایدم دوستان از صبح بعد از جمع آوری تدارکات یک روز، با یک یا دو ماشین و با آهنگهای شادی که مختص امروز از روز قبلش آماده کردیم بریم بیرون. روی زمین پارچه ای پهن کنیم، آتیش روشن کنیم و مسلما کبابی هم بخوریم. بعد هم با کلی عکس شاد و خندان و یک بغل پر از خاطرات خوب راه برگشت رو از کم ترافیک ترین جاده و سریعترین قسمت پیدا کنیم. معمولا اینطور روز سیزدهم فروردین هرسال رو می گذرونیم، اما من امروز ساعت 12:21 دقیقه تازه از خواب بیدار شدم! حدود ساعت دو بعد ازظهر صبحانه یا نهار یا هردو رو خوردم و در حضور پارازیت های معلق در فضا که جایی برای برنامه های شاد و شنگول و پر از واقعیت ماهواره نمیذارن، مجبور شدم ببینم حکومت اسلامی کشورم اولین روز سلطه اش بر این سرزمین رو در چنین روز نحس و با پیشینه تاریخی اساطیری ای آغاز کرده و آری هایی که با همان لبخندهای از سر رضایت در عکس های سیزده به درهای پارسال به چشم می‏خورد، با قاطعیت تثبیت شد. البته کلاه قرمزی و ببعی و آقوی همساده هم هستن، آقوی همساده دیشب میگفت به جرم فروش سکه تقلبی توو بازار دستگیر شده و درهنگام بازداشت کتک مفصلی خورده و رفته کما... که خب این ما رو خیلی به فکر فرو برد.
خلاصه، از روزم بگم. بعد که از تلویزیون باز هم نا امید شدم، رفتم و پشت کامپیوترم نشستم، در اینترنت هم خبر خاصی نبود، گویا اکثرا رفته بودن سبزه گره بزنن، یکی هم که نرفته بود به شوخی یا جدی نمیدونم اما گفت حالا که همه مردم شهر رفتن بیرون، من برم بت ها رو بشکنم. منم سریع دوباره ری-شر کردمش و با خودم فکر کردم چقدر آدم باحالی ام که همچین چیزهایی رو ری-شر میکنم، نه این مزخرفاتی رو که کی یا چی چندتا لایک داره و اینا.
بله، فیلترشکنم که باز قطع شد، به فکر فیلم دیدن افتادم، یادم اومد شبکه چهار داشت از وودی آلن و "انی هال" صحبت می کرد و من با غرغر گفتم خب اگه مردین نشون بدینش خو! یادم اومد که آرشیو یک ترابایتی فیلمهام جدیدا تازه شده، سریع نیمه شب در پاریس رو که از خیلی وقت پیش نشون _من فیلم هایی که دیدم رو با # و فیلم هایی که میخوام ببینم رو با + مشخص میکنم_ کردم گذاشتم تا ببینم. خدا رو شکر زیر نویسی که همراه فیلم بود خیلی خوب بود و مشکلی نداشتم. اما فیلم... سریع میگم نیمه شب در پاریس یکی از بهترین فیلم هایی است که دیدم. البته زمان و مکانی که با هم ترکیب شدند و بهمراهی فیلم هم دراومدن خیلی تاثیرگذار بود. فیلم از خیال حرف میزنه، از اونچه میخوایم و میشه که بشه! فیلم خودش خیالیه، بلکه بیننده رو در حین فیلم دیدن از صندلی یا اگه روو فرش خوابیدین یا هرجایی میکَنه و میذاره بیننده توو خیالات خودش "
"هم" پرواز کنه، حالا همراه شخصیت اصلی داستان که بهتر حتی! در آخر، شاید هم ندانسته و ناخودآگاه، اما با اونچه شخصیت اول داستان کرد، به هدفش هم میرسه. میبینی؟ خیالات، خواستنی ها با اونچه که بدست میاریم میتونه نزدیک یا همون هم باشه، آرزوها دور نیستند.
بعد از اینکه فیلم کاملا تحت تاثیرم قرار داد، از ته کشوی میزم که درِ قفل دار داره، بسته سیگار مارلبرو رو در آوردم. درسته مارلبرو قرمز پایه بلند نبود، اما حداقل مارلبرو که هست. سیگاری به لذت کشیدم، زیاد آه نکشیدم. آخه میدونی، فیلم در پاریس بود. شخصیت اول داستان احساساتی و بقول نامزد منطقی اش، فانتزی بود. هنر، فرهنگ  و رویا جایگاه خاصی داشت، مطمئنا من باید دچار احساساتی شده باشم دیگه...
فیلم و سیگار که تموم شد، دیدم هنوز نور خوبی توو آسمون هست. در حین چرخیدن در فیسبوکم دیدم لینکی مربوط به کشورها و نیازهاشون به شغل های متفاوت هست، خوشم اومد. رفتم و نگاهی کردم، اما حتی عنوان شغلی مناسب با تحصیلاتم پیدا نکردم، در واقع اینکه هنر خاصی ندارم، بیشتر در من هویدا شد! کاملا دمغ شدم، اما بخودم گفتم به واقع حیفه که بعد همچین فیلمی بخوام ناراحت باشم، توو آرشیو موسیقی های ایرانیم گشتی زدم و سراغ یک آلبوم میگشتم که شادم کنه. بالاخره آلبوم "بر سماع تنبور" علیرضا قربانی و پورناظری ها رو انتخاب کردم و صدا رو خیلی بالا بردم. همونطور که گفتم نور خوبی توو آسمون بود، سراغ پنجره رفتم و به کوچه، به زمین خالی روبروی خونمون و دوتا خیابونی که اطراف کوچمون بود نگاه کردم. کاملا خلوت، فقط در کمربندی ماشین ها با سرعت رد میشدند، اینها همان هایی هستند که با فکرترند و جاده خلوت تری رو انتخاب کردند برای برگشتن. برای چندمین بار درخت انجیر روبرو نظرم رو جلب کرد. این درخت انجیر از دیوار خانه ای در آمده و رشد کرده. کاملا از داخل دیوار در آمده، رشد کرده، قطور شده و حالا میبینم میوه هم داده! خدایا، کی باورش میشود یک درخت از داخل دیوار، در ارتفاع 3متری زمین. هر روز هم میبینمش، هی میگفتم باید عکسی ازش بگیرم، سوژه ای در حد فرود آمدن خدا در اتاق خوابم خواهد بود... بالاخره تصمیم رو گرفتم و رفتم تا ازش عکس بگیرم، واقعا تعجب میکنم. عجب مردم یخ زده ای هستیم، سوژه به این جالبی و خوبی، چرا هیچکس کاری نمیکنه؟ چون در ارتفاع زیادی هست، بنظرم عکسها زیاد خوب نشدند، اما تمام خلاقیتم رو به خرج دادم. وقتی اومدم خونه و عکسها رو دیدم بنظرم اومد عکسها رو برای چندجا بفرستم، یا بذارم توی فیسبوکم. با خودم گفتم این عکسها معروفم میکنند! خیلی سوژه خوبیه واقعا، بعد که تصمیم گرفتم مطلبی برای وبلاگم بنویسم و کمی سرد شدم. دیدم زیاد به معروف شدن هم علاقه ای ندارم، عکسها هم زیاد خوب نیستن...
خلاصه وبلاگم فعلا بهترین محل برای به نمایش در آمدن ایده ها، تفکرات و کشفیات مهم من از جهان پیرامونم هستند، همونطور که قبلا هم گفتم من در این وبلاگ بسیار بسیار مغرور، مدعی، شاعر و نویسنده و نقاد سیاسی هنری اجتماعی و جمعی از این قبیل موارد هستم. حالا هم آخرین دستاوردم در قسمت هنری، ژورنالیستی رو به معرض نمایش میذارم و باید پسندیده بشه!
دستم نرسید وگرنه حتما سبزه ای از برگ های سبز درخت رو گره میزدم در این روز فرخنده، در ضمن درمورد تلاش و میل به زندگی خواهی این درخت، مطلبی باید بنویسم، شاید هم چند خطی شعر گفتم بعدها.












* آهنگ پس زمینه: آلبوم بر سماع تنبور، گروه شمس با صدای علیرضا قربانی