موضوع دقیقا فاصله حرف تا عمل است وقتی در لحظه اول به قضیه نگاه
میکنم. اینکه خب... من میتونم یه تئوریسین خوب باشم، طرح و ایده خوب و کاربردی بدم
اما برای اجرای پروژه هیچ قدرتی ندارم. یادمه از بچگی هم همینطور بود. وقتی باشگاه
کشتی میرفتم مربی همیشه میگفت من کشتی گیر زرنگ و بافکری هستم اما به چه درد
میخوره وقتی نمیتونم اجراش کنم!
دیشب هوای فوق العاده خوب این روزهای شهر بارونی شد، نم نم شروع شد وسطای کار که من دیگه خواب بودم تندتر شد. اول کار که صدای خیلی آرومی از بارون به گوشم رسید و دو دل بودم که بارونه یا نه و حوصله هم نداشتم برم از پنجره بیرون رو نگاه کنم، مثلا یک چند جمله ای به ذهنم خطور کرد، بعد که صدا تندتر شد جمله هایی دیگه به ذهنم رسید و اطلاعات اولیه برای نوعی نوشتن شعرگونه که مورد علاقه منه بدست اومد. اما هرکاری کردم نتونستم اون کلمات و قلب جملاتم رو بصورت شعرگونه _نمیگم نظم_ دربیارم، اینجا اون کمبود قدرت اجرایی رو احساس کردم و بی علاقگی به درگیر شدن حتی با کلمات منو از ادامه کار کنار کشید. داشتم به این فکر میکردم که کاش شاعری قوی بنیه و کاری مثل اخوان ثالث یا نیما یا شاید هم شاملو اون لحظه روو تختم کنارم نشسته بودند و من دستم رو میذاشتم روو زانوش و میگفتم فلانی، ببین با این کلماتی که من بهت میدم یه شعر بنویس. این جملات توش باشه، این منظور هم توش باشه، ببین هوا رو که داره می باره، صدای برخورد قطرات بارون به سقف و دلگیری هال و پذیرایی خونه ما، تا لب پنجره، بی حوصلگی من، یک مقداری هم فاصله و دل تنگی هم تهش بذار. البته من فکر می کنم همه ما _اونهایی که به نوشتن علاقه دارند_ یک شاملویی، سایه ای، فروغی درون خود دارند، همونجور که حامد میگفت توو کلاس های شعر، شمس بهش گفته که شعرهاش _کاملا عادی_ به رونوشتی از شعرهای شاملو نزدیکه! خب معلومه دیگه، یک عمر شبانه و آیدا در آینه خوندیم حالا هم که میخواهیم شعر بگیم شبیه میشه. خلاصه، کاش احمدآقا دیشب اینجا بود...
از قضا، دیروز در دانشگاه فخیمه سرکلاس "شبیه سازی کامپیوتری" من مثل هفته قبل بسیار درخشیدم. درحالی که همه سرکلاس چرت می زدند و بعضیام مشغول اس ام اس و انگری بردز بودند من مثل یک شاگرد خوب البته از ته کلاس، به تمامی سوال های استاد جواب می دادم و حتی در درس جدید راهکارهای جدیدی برخلاف نظر استاد می دادم که خودم، استاد و بعضی از همکلاسی ها که هنوز بیدار بودن رو کاملا حیرت زده کردم! اصلا اصول درس شبیه سازی کامپیوتر بر اساس طراحی الگوریتم پایه ریزی شده و قبل از هرکاری باید درخواست های مسئله رو بفهمی و بعد بهترین و الگوریتم انجامش رو در محیطی مثل Matlab پیاده سازی و کدنویسی کنی. این تجربه عالی رو ترم های قبل در درس طراحی الگوریتم هم داشتم، همیشه بهترین راه حل ها و جدیدترین ایده ها به ذهنم خطور میکرد، اما پایان ترم... موقعی که باید کد می نوشتم خراب میشد. باز اطلاعات خام در دستم بود اما بقول مربی عزیز که وقتی زورت نمیرسه، عقل به چه درد میخوره آخه؟ حالا موندم که چه کار باید بکنم، آخه معمولا با توجه به شناخت سطحی که از خودم دارم آدمی نیستم که برم و زورمو زیاد کنم، بلکه راه رو به سمت یه کار "کمزورطلبانه" دیگه کج میکنم. ولی اینجوری که نمیشه، بالاخره باید یه جایی با شاملو خداحافظی کنم، یه جایی بهترین شاگرد کلاس و بهترین نمره پایان ترم رو بگیرم، یه جایی هم ...
در ادامه شعر مذکور رو هم به همون صورت خام و دست نخورده مینویسیم، باشد که مقبول افتد:
زمانی صدایی از ورای پنجره خانه ام
مرا به یاد باران انداخت
حوصله نبود تا سری به آن بزنم.
اکنون باران سیل آسا از کوچه مان
به نواری پی در پی صدایم می زند،
دریغا... جان نیست
به آن صدا سری بزنم.
دیشب هوای فوق العاده خوب این روزهای شهر بارونی شد، نم نم شروع شد وسطای کار که من دیگه خواب بودم تندتر شد. اول کار که صدای خیلی آرومی از بارون به گوشم رسید و دو دل بودم که بارونه یا نه و حوصله هم نداشتم برم از پنجره بیرون رو نگاه کنم، مثلا یک چند جمله ای به ذهنم خطور کرد، بعد که صدا تندتر شد جمله هایی دیگه به ذهنم رسید و اطلاعات اولیه برای نوعی نوشتن شعرگونه که مورد علاقه منه بدست اومد. اما هرکاری کردم نتونستم اون کلمات و قلب جملاتم رو بصورت شعرگونه _نمیگم نظم_ دربیارم، اینجا اون کمبود قدرت اجرایی رو احساس کردم و بی علاقگی به درگیر شدن حتی با کلمات منو از ادامه کار کنار کشید. داشتم به این فکر میکردم که کاش شاعری قوی بنیه و کاری مثل اخوان ثالث یا نیما یا شاید هم شاملو اون لحظه روو تختم کنارم نشسته بودند و من دستم رو میذاشتم روو زانوش و میگفتم فلانی، ببین با این کلماتی که من بهت میدم یه شعر بنویس. این جملات توش باشه، این منظور هم توش باشه، ببین هوا رو که داره می باره، صدای برخورد قطرات بارون به سقف و دلگیری هال و پذیرایی خونه ما، تا لب پنجره، بی حوصلگی من، یک مقداری هم فاصله و دل تنگی هم تهش بذار. البته من فکر می کنم همه ما _اونهایی که به نوشتن علاقه دارند_ یک شاملویی، سایه ای، فروغی درون خود دارند، همونجور که حامد میگفت توو کلاس های شعر، شمس بهش گفته که شعرهاش _کاملا عادی_ به رونوشتی از شعرهای شاملو نزدیکه! خب معلومه دیگه، یک عمر شبانه و آیدا در آینه خوندیم حالا هم که میخواهیم شعر بگیم شبیه میشه. خلاصه، کاش احمدآقا دیشب اینجا بود...
از قضا، دیروز در دانشگاه فخیمه سرکلاس "شبیه سازی کامپیوتری" من مثل هفته قبل بسیار درخشیدم. درحالی که همه سرکلاس چرت می زدند و بعضیام مشغول اس ام اس و انگری بردز بودند من مثل یک شاگرد خوب البته از ته کلاس، به تمامی سوال های استاد جواب می دادم و حتی در درس جدید راهکارهای جدیدی برخلاف نظر استاد می دادم که خودم، استاد و بعضی از همکلاسی ها که هنوز بیدار بودن رو کاملا حیرت زده کردم! اصلا اصول درس شبیه سازی کامپیوتر بر اساس طراحی الگوریتم پایه ریزی شده و قبل از هرکاری باید درخواست های مسئله رو بفهمی و بعد بهترین و الگوریتم انجامش رو در محیطی مثل Matlab پیاده سازی و کدنویسی کنی. این تجربه عالی رو ترم های قبل در درس طراحی الگوریتم هم داشتم، همیشه بهترین راه حل ها و جدیدترین ایده ها به ذهنم خطور میکرد، اما پایان ترم... موقعی که باید کد می نوشتم خراب میشد. باز اطلاعات خام در دستم بود اما بقول مربی عزیز که وقتی زورت نمیرسه، عقل به چه درد میخوره آخه؟ حالا موندم که چه کار باید بکنم، آخه معمولا با توجه به شناخت سطحی که از خودم دارم آدمی نیستم که برم و زورمو زیاد کنم، بلکه راه رو به سمت یه کار "کمزورطلبانه" دیگه کج میکنم. ولی اینجوری که نمیشه، بالاخره باید یه جایی با شاملو خداحافظی کنم، یه جایی بهترین شاگرد کلاس و بهترین نمره پایان ترم رو بگیرم، یه جایی هم ...
در ادامه شعر مذکور رو هم به همون صورت خام و دست نخورده مینویسیم، باشد که مقبول افتد:
زمانی صدایی از ورای پنجره خانه ام
مرا به یاد باران انداخت
حوصله نبود تا سری به آن بزنم.
اکنون باران سیل آسا از کوچه مان
به نواری پی در پی صدایم می زند،
دریغا... جان نیست
به آن صدا سری بزنم.