Sunday, November 3, 2013

جملاتمان را صحیح بکار ببریم

دوست داشته باش.
دوستی داشته باش.
دوست داشتی باش.
دوست داشتی باشی؟
دوستی داشتی باشی؟
دوست داشته باشی.
دوستی داشته باشی.
دوست داشت باشی.
دوست، داشته باشی.
دوسِت داشته باشه.
دوستی داشته باشه.
و هزاران مثال دیگر که چگونه دوست داشته باشیم، می بینی؟ زیادم سخت نیست...

Tuesday, October 15, 2013

منفی در منفی مثبت

  • زندگیم به شکل عجیب و غریبی در بردار بالا و پایینی شده. موجی مثل امواج رادیویی، یکنواخت بالا و پایین خودش را دارد. شاید هم همیشه اینطور بوده و الآن چند وقتی هست که من فهمیدم. همیشه، همیشه به این اصل اعتقاد داشتم که ناراحتیها پشت سرهم و ناگهانی فرود می آیند. این شاید با نظریه امواجم کمی تناقض داشته باشد اما اینگونه هست. طول موج منفی بیشتر و مثبت کمتر است. همین چند روز پیش بود که از خودشحالی زائدالوصفی بسی لذت می بردم. حالا به همکارم در آن شادی خیانت عاطفی میکنم و در بین این همه شیرینی زهر تلخی در گلوی خودم و او میکنم. من نمی دانم با من چه خواهد شد؟ آیا این امواج قرار است از طول خود بکاهند؟ در طول مسیر کم شوند و فاصله شان بیشتر شود یا که چه؟ نمی دانم باز هم آن گوی بزرگی ست که بالای کوه می برمش و باز به پایین پرت می شود و باز...خودم میفهمم که دوست ندارم، نمیخواهم ولی نمیتوانم. من هم مثل همه میخواهم شادی و نشاط و سرزندگی پایان ناپذیری را هر صبح شروع کنم و تا غروب خنده بر لبانم باشد اما فکر اینهمه بودن اجباری، نداشتن های از سر زور، نتوانستن های گهگاهی خنده که هیچ، صورتم را از سرم می شوید. کاش زندگی جایی دست مهربانی به سویم بگیرد. یا لبخندی از سر مهر میهمانم کند. من هنوز او را میخواهم، من هنوز به زنده بودن اسیرم، نفس میکشم. هنوز عاشقم...
  • دلم میخواد یه دستی به سر و گوش اینجا بکشم، اینجا رو خیلی دوست دارم. میخوام براش بیشتر وقت بذارم، بیشتر بهش برسم. اینجا خونه من هم هست. حرفهام رو اینجا میزنم، درسته که حرف درست و حسابی کمتر، اما خب چیزهایی هنوز دارم که بگم و اینجا بهترین جای دنیاست برای من.


* آهنگ پس زمینه: اشارت نظر، سارا نائینی

Tuesday, October 1, 2013

رک و راست، صاف و پوست کنده

وقتی صبح از خواب پا میشم. وقتی میرم سر کار، وقتی غذا میخورم. وقتی پای کامپیوترم. وقتی که فکر میکنم و وقتی که میخوابم.
هر وقت میخوام جمله ای بگم و قبلش فکر میکنم امکان نداره بهش فکر نکنم.
حتی لذت می برم از فکر کردن بهش که وای، چقدر خوبه لعنتی که بخوابی و دیگه بیدار نشی. این میتونه بهترین نوعش باشه!
با توضیحات بالا اظهار کردم که دیگه "همیشه" به مرگ فکر میکنم.
مرگ خیلی بهم نزدیکه، کنارم میبینمش و من اینطورم که اگر چیزی بیاد و کنارم باشه آروم آروم دوست خواهمش داشت و سخت خواهانش خواهم بود. الآن هم مرگ را میخواهم!
این پست قرار نبود اصلا ایــــنقدر طولانی باشه، فقط چند کلمه:
مرگ، من آمادۀ توام، بشتاب

Monday, September 9, 2013

انتهای شب

خورشید غروب کرد
خورشید غروب کرد و رفت
به انتهای زمین رسید نور
افول امید توان روز را گرفت
تنها شد هر چه نزدیک بود
و جایی خالی، سیلی مرگ بر گوش صندلی نواخت.
بود نبود شد،
شدن نتوانست...


Sunday, September 8, 2013

غیر تو هر نقش دیگر، رفته از یاد من

  • یکی از مواردی که اکثر اوقات بلند بلند به آن فکر میکنم، حسادت من نسبت به دیگران هست. اینکه اونها تونستند و من نه. اینکه اونها دارند و من نه. اینکه اونها هستن و من نه. چون این کار رو میکنم پس فکر میکنم نباید زیاد بد باشه، هنوز حسادت رو میگم! یک وقت فکر نکنی منظورم حسادت خوب و از تجربه دیگران استفاده کردن و آرزوی موفقیت کردن باشه ها، نه. وقتی حسادت میکنم دوست دارم دنیا تموم شه، آسمون به زمین و زمین به آسمون برسه. دنیا برای اون هم تموم شه و من بالاترین و بهترین باشم. اما لحظه ای چشم هامو باز میکنم و به جای حقیر خودم نگاه میکنم. من همینم، من اینم، همینجا و همینطور... نه بیشتر. نه بهتر، نه کامل تر. بزرگترین دشمنم خودم بودم و فعلا حالا حالاها خودم خواهم بود.
  • خواهری موفق، زیبا، باهوش و دوست داشتنی دارم. بنظرم در جمع دوستان و آشنایان میتونه شکل کامل یک "بت" باشه همونطور که از خیلی ها ابراز علاقه شدید نسبت بهش دیدم. حالا که رفته خارجه و تمامی صفات بالا یک "تَر" هم اضافه کرده. واقعا هم آدم دوست داشتنی ای هست و منم خیلی دوستش دارم. با اینکه رابطه برادر خواهری رو هیچوقت درست بینمون درک نکردم و نفهمیدم چطور باید باشه. مسلما رنجوندن همچین آدمی برام باید خیلی سخت باشه، اما چه کنم که من کاوه انجام سخت ترین کارهای بد هستم. یعنی اونقدری که در انجام چنان کارهای منفی ای همت میکنم در امور روزانه خرج میکردم الآن زندگیم بهتر از اینها بود، شاید موفق تر، زیباتر، باهوش تر و دوست داشتنی تر بودم.
  • یک بار در توییترم نوشتم: "بعضی وقتا بعضی چیزا انقد خوبه که ردش میکنم". بله، من واقعا همچین آدمی هستم. حتی خوبی و خوشی ای که در حد خودم نباشه رو نمیخوام. رد میکنم اگر دیوار خوشبختی از قد من بلندتر باشه. این خوشی میتونه هرچیزی باشه، زندگی خوب، جشن خوب یا یک دوست خوب.
  • روزهای آخر شهریور روزهای ابری ایه که حال و هوای خوشی نداره. (اگر اتفاق خوبی برام می افتاد مسلما الآن اینا رو نمی نوشتم!) ابرهای سرگردون توو این گرما به فکر بارون هستن. بیچاره ها خودشون هم موندن که این دیگه چه وضعیتیه، این چه باریدنیه. اما همین ابرا وقتی که باریدن و گرما رو گریزوندن دیگه امون به هیشکی نمیدن، خودشون گرمایی میشن که همه آرزوی رفتنشونو دارن، نمیدونم... شایدم ایراد از دل آدماست، تحمل موندن کسی رو ندارن. هی دوست دارن بره و بیاد. هس دوست دارن فصل عوض شه، روز و شب شه، گرم و سرد شه. هیشکی همیشگی نباشه، هیشکی موندنی نباشه...
* آهنگ پس زمینه: آلبوم نازی ناز کن، ابی

Monday, August 5, 2013

عشق-کاری

درمورد عشق آنقدرها هم مطمئن نيستم. وقتي به عشق و ماهيتش فکر ميکنم "اولين" چيزي که به ذهنم خطور ميکند مفهموم کليشه اي شده آن است. اصلا از اين بابت خوشحال نيستم، براي من خيلي عالي خواهد بود که عشق ماهيتي خالص و گوارا و سخت داشته باشد! سخت به اين معني که ديريافت باشد و سخت بدان دسترسي باشد، چون در اين صورت خواهد بود که لذت بدست آوردنش شيرين خواهد بود. امروزه به اطرافم که نگاه ميکنم عشق را آنطور که ميخواهم نميابم. اينکه هرکس عشقش را خودش معني ميکند اگرچه حتي نداند معتقدم اما وقتي نوبت به نظر من رسد من اين عشقها رو دوست ندارم. نمي دانم شايد نمي توانم عمق و کيفيت عشق ها رو ارزيابي کنم و خوب ببينم. يا اين تفکر که براي هرکاري امتحاني در نظر گرفته مي شود را نمي پسندم، که حتما بايستي عشق را در زمان امتحانش سنجيد تا به قدرت يا صداقت آن پي برد، نه! اين بنظرم نه سنجش درستي ست و آن چيزي که از فيلتر مي گذرد ديگر عشق نام دارد. بنظرم عشق را در همين روزمرگي هاي خودمان مي توانيم ببينيم و مي توانيم انجامش دهيم. درحين انجام کارهايمان به آن عمل فکر کنيم، به ماهيت انجام شدنش فکر کنيم، سعي در خوب انجام دادنش داشته باشيم و دوستش بداريم. خب... مي بينيد؟ اينطور است که کمتر عشق را مي بينم. اجبار و عشق دو سوي متفاوت يک راهند، کار اجباري عاشقانه نمي شود. با هم بودن اجباري هم عاشقانه نمي شود. دوست داشتن اجباري هم عاشقانه نمي شود و عاشقي اجباري هم عاشقي نمي شود...
براي من عشق سرشار از بي حد و مرزي، بي تعهدي و بي قراري ست. اينکه در حصار هيچ قانوني اسير نباشم و مطلقا با نيروي احساس خود پيش روم. در مورد کارکرد نوشته هايم در اين روزها نظر خاصي ندارم، نميدونم شايد اصلا عملي نباشند اما بعنوان واقعيت آن را مي پذيرم. داشتم تصور ميکردم در کوهي دور افتاده خانه اي داشته باشم. گاو و گوسفند و مرغ و اردک داشته باشم و زمين کشاورزي خودم. راه امرار معاشم از اطراف خانه ام و خودم بگذرد. وقتي فقط خودم باشم و خودم، وقتي فقط براي خودم بکارم و بردارم و نگاه دارم، آن وقت شايد نزديک تر به عاشقي هاي بالا باشم.
نمي دانم...

* آهنگ پس زمينه: درسوگ بنان، محمدرضا شجريان

Wednesday, July 17, 2013

این روزها، من

این روزها که باید سرخوشی رو تجربه کنم و نمیدونم این باید رو دیگه از کدوم قبرستونی آوردم، اما همش نگرانی و افسردگی و دل زدگی از دور و اطرافم و آدما و اینا دارم. بعد از دوسال خواهر عزیزم از فرنگ برگشته، بعد عمری پول جمع کردن تونستم چیزی که دوست داشتم رو داشته باشم. سرم خلوته و همه چیز به ظاهر خوبه اما نیست. نگرانم، بیشتر هم غمگینم. مثل همیشه نمیدونم از کجامه، چطور پیداش شد و نمیدونم چطور و کی قراره بره! امیدوارم فقط بره، زودتر...
این روزها همش آرزوم اینه که کاش توو یه شهر خیلی بزرگ زندگی میکردم، دقیقا دلیلم بر توانایی ها یک شهر بر اساس خواسته های یک جوان 24ساله ست. اینکه آزاد باشی، کارای احمقانه بکنی، انقدر استرس نداشته باشی و اینها. توو سریال فرندز که الآن دو سه روزه شروع کردم به دیدنش میبینم کنار خیابون می ایستن و گیتار میزنن و پول جمع میکنن. از کار اخراج میشن و دوباره یه کار پاره وقت می‏گیرن. زندگی میکنن، غصۀ مفت نمیخورن نگرانی بیجا ندارن. منم همچین زندگی ای میخواد، منم دلم فرندز میخواد، منم دلم کلی چیز که اون بیرونه رو میخواد، خسته شدم!

دلم میخواد شاید از این عینکهای هری پاتری بزنم، از خیلی وقت پیش دلم میخواست آفتابیشو بخرم. دلم میخواد لباسهای عَجَق وَجَق بپوشم. بخدا خیلی بده آدم توو جوونی پیر شه! گهه!
از همه چی این روزها ناراحتم، از خونه، خانواده، دوستهام، زندگیم و خودم.

Monday, June 24, 2013

خیابان گردی یک عصر ابری روز تعطیل

دلیل کمتر نوشتن در وبلاگ عزیزم برای خودم هم در هاله ای از ابهام به سر میبره. اما از مواردی چون آخرین امتحانات دانشگاه در دوره لیسانس، شروع پروژه کاری شرکت، درگیری شدید برای تعویض ماشین و حال و هوای بد روحانی خودم در این ایام میشه نام برد. اما از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه هیچ کدوم از موارد بالا اونقدر قدرت و نفوذ ندارند که اگر بخوام بنویسم نذارن بنویسم. درواقع این خودم هستم که نمی نویسم و "نخواستن" رو از اساسی ترین دلایل برای این امر می دونم. همچنین آخرین مورد از دلایل ذکر شده هم میتونه همواره نیمچه دلیلی بر تمامی "عدم" هایم از نوشتن، بیرون رفتن، خوشحالی، لذت بردن، کتاب خوندن و غیره باشه.
امروز عصر و در شلوغی شربت و شیرینی مجانی خوری شهر بواسطه ایام اعیاد دینی رفتم بیرون و خیابون های شهر رو سواره این طرف و اون طرف رفتم. هوا که چند روزه ابریه و انگار انعکاس تصویر آسفالت بر آسمان منعکس شده. هوا دم داره و روزهای اولیه تابستون رو خوب میشه درک کرد. طبق معمول مسیر همیشگی رو پیش گرفتم و وارد مرکز شهر شدم، مردم و رفتارهاشون رو خوب زیر نظر گرفتم، این از خیلی قبلترها مثل یک تفریح برام بوده، اینکه به حرکات مردم و در مواقع خاص عکس العمل هاشون نگاه و دقت کنم.
از وقتی ماشین رو عوض کردم و سوار این اسب سفیدم زیاد از وضعیت موسیقیایی داخل ماشین راضی نیستم، اون آهنگایی که من میخوام رو اونطور که میخوام پخش نمیکنه، باید یک بازنگری اساسی در این مقوله بسیار مهم انجام بدم. چند وقت پیش توی کتاب فروشی چیستا با یکی از دوستان صحبت می کردم و تعجب اون رو دیدم از اینکه من گفتم که حتما باید در سکوت کامل کتاب بخونم. چون خودش میگفت هرموقع که کتابی رو در دست میگیره قبلش یک سری موزیک آروم و بی کلام انتخاب میکنه و حتما در فضای معطر به موسیقی هست که کتاب میخونه. برای من هم همینطوره، من معتاد به رانندگی با موزیک هستم، اصلا نوع موزیک در رانندگی من تاثیر بسزایی داره. تازه این چند وقت دست چینی از کارهای حسین علیزاده رو انتخاب کردم یا کارهایی از کیهان کلهر که توو ماشین گوش بدم. همینطور اون پوشه آهنگهای شیش و هشت اوایل دهه هفتاد رو هم دارم، اونها رو خیلی دوست دارم. پر از خاطرات و به معنی واقعی کلمه، برام "نوستالژی" هستن. اینها همه در کنار هم پیشم هستند و هرموقع خواستم ازشون استفاده میکنم. ولی همونطور که گفتم باز راضی نیستم، باید کمی بهترشون کنم. فکر میکنم در قسمت موسیقی روز و اون چیزی که در حال حاضر ساخته میشه مشکل دارم، اون قسمت از من کم داره، باید یه چرخی اون طرفها هم بزنم تا مورد علاقه ام رو پیدا کنم.
بعد از اینکه خیابون گردی یک عصر ابری روز تعطیلم داشت به آخراش نزدیک میشد به شهر کتاب  رسیدم. رفتم و در قسمت ادبیات فارسی خوب گشتی زدم. چندکار ایرج پارسی نژاد رو دیدم. بعد در قفسه بقلی برگردان هایکو از احمد شاملو رو نگاهی کردم و باز علاقه ام به شعر کوتاه ژاپنی و ذن بیش از پیش شد. همینطور باز در قفسه بعدی کتاب جالب و مطمئنا خوندنی "پختستان" رو باز نگاهی انداختم. بالاخره بعد از دوسال باید این کتاب رو از مهرداد بگیرم و بخونم! بعد هم در راهروی بعدی سراغ کتاب های اسطوره شناسی و اساطیری رفتم و باز اسم های بزرگانی مثل جلال ستاری و ژاله آموزگار و ...
اصلا دلیل برگشتم به نوشتن همین گردش خوب امروز عصرم بود. هوای آدم خوب عوض میشه وقتی همه چیز آروم و نرم نرمک پیش میره. موقع بیرون اومدن از کتاب فروشی از یک زاویه ای به ورودی خیابون شریعتی بابل نگاه کردم. به نظرم همه چیز خیلی خوب و سرجای خود بود. نور ملایمی بود، درخت ها با رنگ خوب سرجای خودشون بودن و ساعت روز موقعی بود که تازه ماشین ها تصمیم میگرفتن چراغهاشون رو روشن کنند یا نه، وسط خیابون شکم و برآمدگی خوبی داشت. احساس کردم پشت یک دوربین فوق حرفه ایم و یک عکاس خیلی خوبم، بعد دکمه رو فشار دادم و این صحنه از این زاویه از خیابون شریعتی بابل ثبت شد. همونجا تصمیم گرفتم این حس خوب رو امروز توو وبلاگ عزیزم بنویسم. آخه نمیشه همش توو ذهن همه چیز رو ثبت کرد، بعضی از وقایع رو باید جایی نگه داشت و هربار بهش رجوع کرد. این پست هم وسیله در تبدیل عکس به نوشته است، خیابان گردی یک عصر ابری روز تعطیل.

* آهنگ پس زمینه: آلبوم قافله سالار عشق، محمدرضا لطفی

Sunday, May 12, 2013

سر به جیب تفکر فروبرد


وقتیکه باز با خودش مرور می کرد که آیا واقعا خواب است یا نه تعجبش بیشتر شد. مطمئن بود که خواب است پس این همه درد را چرا اینطور جدی و نزدیک حس می کرد. طبق معمول همیشه روی نیمی از بدنش دمر خوابیده بود و یک دستش زیر بالش بود و با آن یکی دست بالش را بقل کرده بود. در خواب می‏دید که به سمت در اتاق خوابیده و روی سمت راست بدنش دراز کشیده است. دندانی از همان سمت هم درد می کرد. دندان دردش اینطور بود که وقتی شروع می شد دیگر جای اصلی آن را نمی‏شد تشخیص داد، مثل ماری از اعماق سیاهی آمده و سرک می کشید لابه لای دندان ها و درد و عذابش را همه جا می گذاشت.اما درد این بار بین چند دندان احاطه شده بود و فکر می کرد بصورت دو دندان عقبی روی هم است، یعنی هم بالایی و هم پایینی. باز درگیر خودش شد، اعصابش بهم ریخته بود که چرا در خواب هم باید دندان درد را تحمل کند. اصلا چرا باز باید در خواب هم فکر کند، مگر نه اینکه خواب از ناخودآگاهِ از کجا آمده اش سرچشمه می گیرد و دیگر به حضور خود او نیازی نیست؟ اصلا از این بودنش در عذاب بود مدام! خواب را بخاطر رهایی و نبودن دوست داشت تا اینکه هر مسئله ای _حتی در خواب_ مثل خواب دیدن او را باز وارد بازی می کرد و می خواست نقشی به او بدهد. باز بیاد دندان افتاد، فکر می کرد دندانی بین دندان های بالایی و پایینی در دهانش معلق است و مرکز درد هم دقیقا آنجاست، یعنی دندانی که ریشه ای ندارد و در فضا معلق است! خب لجش گرفت، آخر دندان بی ریشه را چه به درد گرفتن؟ حالا که مورد دار شدی چرا اینقدر زیاد؟ حالا چرا درخواب؟
به سوالهایش فکر کرد و اعصابش خرد شد و وقتی به فکرهایش هم فکر کرد که دیگر عصبانی شده بود. میخواست رویش را برگرداند و به طرف دیگر بخوابد، شاید این فکرها در قسمت خنک رختخوابش سراغش را نگیرند، در خواب روند دستور مغز به اعضای بدن را پیگیری کرد، یعنی این خط را گرفت و رفت به مغز. از آنجا سریعا به دست ها و پاها و کمر خود سرکشید تا به پهلو بچرخند اما حرکتی ندید، چندبار دستور را تکرار کرد اما هرچه تلاش هم کرد نتوانست جا از جا حرکت کند. تقلای فکری کرد، چشمهایش را می دید که زیر پلک سریع از این طرف به آن طرف، شتابان در حال فرارند. بدنش به تلاطم افتاد و غوغایی در سرش به جریان پیوست اما حرکتی انجام نمی‏شد. به یاد دندان معلق در دهانش افتاد، وقتی که درخواب دهانش را باز کرد و خوب درونش را برانداز کرد، چیزی ندید. به سراغ دندان معلق که رفت ناگهان نوری نظرش را جلب کرد. در واقع نور نبود، انعکاس نور بر روی خطی مستقیم از دندان بالایی به دندان پایینی بود که در بین آنها دندان معلق را جاسازی کرده بود. در واقع دندان در آنجا کاشته شده بود، محکم و گویی با صلابت! سریع سرش را از دهان بیرون آورد و زیر فک را وارسی کرد، نخ شیشه ای با همان استواری از پوست خارج و به درون بالشش فرو رفته بود. با حسی سرشار از ترس دست به سمتش برد و نخ کلفت را تکانی داد، محکم بر جای خود بود. بالای سر را هم که دید فهمید آن سرش هم از جمجمه بیرون می آید و مستقیم به سقف وارد می شود. در تمامی زمان این کشف، بیشتر تعجب کرده بود تا ترس، حال نیز ناراحت تر بود تا نگران و متعجب. جسمی سخت آنچنان که نمی دانست از کجا و چرا هم آمده اورا چون تکه گوشتی درجای خود میخکوب کرده، درد در تنش بروز داده و اسیر خود ساخته بود. نه قدرت برابری با او را داشت و نه حتی می توانست بشناستش که دومی از اولی هم بیشتر در رنج نگاه می داشتش. خسته از این افکار و اینکه باز هم دارد فکر می‏کند به راه افتاد، دیگر حوصله خودش هم را نداشت، کمی قدم زد. جایی ایستاد و پریدن پرنده های سیاه در آسمان غروب را نظاره کرد، باز کمی راه رفت و دیگر خسته نشد.

Tuesday, May 7, 2013

خدا: بعضی وقتها... بازینگا!!!



  •       در وصف حال و هواي مشوش و بهاري اين روزهاي من کافيه بگم 23 واحد پايان ترم دانشگاهِ چندين ساله، پروژه و کارآموزي هيچ انجام نشده، قرداد سال نو کاري امضا نشده، نگراني بابت نيت بر تعويض خودرو با جيب خالي، مشکل جديد قلبي و بعلاوه چند عدد کنکور و امتحان و دندان مريض با دفترچه رو به انقضا و اينهاست فقط!اما... اما چه ميشه کرد که هوا هواي غرغر کردن و به مشکلات بها دادن و اينها نيست. ماه ارديبهشته و فصل بهار. آدم بخودي خود موتورش آتش مي شود، خونش به جوش مي‏رسد و دلش هي چيزهاي خوب مي‏خواهد. اسفند کوفتي نيست که هرروزش بشيني زانوي غم بغل بگيري...همينه که غروبي مي روي در خيابانهاي شهر قدم ميزني و بوي بهار نارنج انگار تمام اضافه وزنت را مي‏گيرد مي‏برد و از زمين مي کندت. آدم جگر قلوه اش حال مي آيد! بايستي توسل کنم به همين روزها و دخيل ببندم به سرشاخه درخت ترنج سرکوچه که يا خدايان زمين و آسمان، اي که همه جا هستيد و اکثرا در دسترس نيستيد، هل من ينصرني؟ ايشالله فرجي بشود.



  •       در آخرين قسمت فصل پنجم سريال "بيگ بنگ تئوري" که از همينجا به همه ديدنش رو پيشنهاد ميکنم، هاوارد والويتز داره به ايستگاه بين المللي در فضا ميره. بالاخره بعد از کلي کش مکش و کنسل شدن و نخواستن و غيره سفر مهيا ميشه و آرزوي خودش و دوستاش رو برآورده ميکنه. وقتي رفقاش توو خونه نشستن و همه سر موعد مقرر خودشونو به جمع و تلويزيون ميرسونن تا شاهد افتخار آفريني هاوارد باشن، اون لحظه که موشک شروع به انفجار و بعد پرتاب ميکنه همه ناخودآگاه دست همديگرو مي‏گيرند. حتي شلدون فريادي از سر غرور و به افتخار دوستش ميکشه و همه با استرس افتخار ميکنند. راستش دلم براي اين "دليل جمع شدن ديگران بودن" تنگ شده، دلم براي افتخار کردن به خودم تنگ شده. چندبار اين صحنه رو ديدم و هربار بغض عجيب و خاصي کردم، دلم براي بغض هاي خوشحالي خيلي تنگ شده.



  •       ديروز که دستاي مبارک آقاي دکتر تا آرنج توو دهن خوني من مشغول کشيدن دندونم بود در فکر نوشتن بودم! داشتم با خودم مي‏گفتم حتما بايد کار جالب و هنرمندانه اي انجام بدم. امسال قرار سال بسيار خوبي برام باشه پس مي‏تونم با يه سورپرايز خودمو به اوج خوشحالي برسونم. در همين افکار غرق بودم که آقاي دکتر مستاصل گفت: لعنتي بيرون نمياد!من باز به ياد حرفهاي آقاي طاهري افتادم که بهم خيلي راحت وقتي ديد علاقه به نوشتن دارم گفت همين داستان سياوش رو شروع کنم به نثر نوشتن، واقعا از اين ايده خوشم اومده بود و داشتم حساب مي‏کردم چقدر عالي ميشه اگه فقط يه چيز موشکافانه اي از داستان اصلي بيرون بکشم. در همين حين با فريادي پرخون ريشه دندون چهارم پايين سمت راستمو در دستان آغشته به خون دکتر ديدم. خوب خوشحالي همراه با اشک اينجا نمود پيدا کرد وقتي نميدونستم از درد اين 45دقيقه گريه کنم يا از خوشحالي پايانش بخندم، خلاصه با تني خيس از عرق و فکر متلاطم از خون و سياوش و پايان مطب لعنتي رو ترک کردم. باشد که ديگر گذرم به اون حوالي نيفتد.


Thursday, May 2, 2013

بانو


زني را مي‏شناختم که بکارتي نفروختني داشت
و حلقه اي به دست، که رازها در آن چال کرده بود.
و باد سرمشق رفتن هر روز بر تارهاي زلفکانش مي آراييد.
از غرب آن بار طلوعي برخاست
صدايي قديمي از دل آسمان بر دلش نشست،
و "حضور" نماز شک بر پيکر آسمان خواند
که شايد اين بار
منجي فرود آيد.
عيسي
قدمي نو برداشت
کلامي تازه گفت:
آب
بابا
مامان...

Sunday, April 14, 2013

الگوریتم فروشنده دوره گرد، زیر بارون، با کاغذی در دست

موضوع دقیقا فاصله حرف تا عمل است وقتی در لحظه اول به قضیه نگاه می‏کنم. اینکه خب... من می‏تونم یه تئوریسین خوب باشم، طرح و ایده خوب و کاربردی بدم اما برای اجرای پروژه هیچ قدرتی ندارم. یادمه از بچگی هم همینطور بود. وقتی باشگاه کشتی می‏رفتم مربی همیشه می‏گفت من کشتی گیر زرنگ و بافکری هستم اما به چه درد می‏خوره وقتی نمی‏تونم اجراش کنم!
دیشب هوای فوق العاده خوب این روزهای شهر بارونی شد، نم نم شروع شد وسطای کار که من دیگه خواب بودم تندتر شد. اول کار که صدای خیلی آرومی از بارون به گوشم رسید و دو دل بودم که بارونه یا نه و حوصله هم نداشتم برم از پنجره بیرون رو نگاه کنم، مثلا یک چند جمله ای به ذهنم خطور کرد، بعد که صدا تندتر شد جمله هایی دیگه به ذهنم رسید و اطلاعات اولیه برای نوعی نوشتن شعرگونه که مورد علاقه منه بدست اومد. اما هرکاری کردم نتونستم اون کلمات و قلب جملاتم رو بصورت شعرگونه _نمیگم نظم_ دربیارم، اینجا اون کمبود قدرت اجرایی رو احساس کردم و بی علاقگی به درگیر شدن حتی با کلمات منو از ادامه کار کنار کشید. داشتم به این فکر می‏کردم که کاش شاعری قوی بنیه و کاری مثل اخوان ثالث یا نیما یا شاید هم شاملو اون لحظه روو تختم کنارم نشسته بودند و من دستم رو میذاشتم روو زانوش و می‏گفتم فلانی، ببین با این کلماتی که من بهت می‏دم یه شعر بنویس. این جملات توش باشه، این منظور هم توش باشه، ببین هوا رو که داره می باره، صدای برخورد قطرات بارون به سقف و دلگیری هال و پذیرایی خونه ما، تا لب پنجره، بی حوصلگی من، یک مقداری هم فاصله و دل تنگی هم تهش بذار. البته من فکر می کنم همه ما _اونهایی که به نوشتن علاقه دارند_ یک شاملویی، سایه ای، فروغی درون خود دارند، همونجور که حامد می‏گفت توو کلاس های شعر، شمس بهش گفته که شعرهاش _کاملا عادی_ به رونوشتی از شعرهای شاملو نزدیکه! خب معلومه دیگه، یک عمر شبانه و آیدا در آینه خوندیم حالا هم که میخواهیم شعر بگیم شبیه میشه. خلاصه، کاش احمدآقا دیشب اینجا بود...
از قضا، دیروز در دانشگاه فخیمه سرکلاس "شبیه سازی کامپیوتری" من مثل هفته قبل بسیار درخشیدم. درحالی که همه سرکلاس چرت می زدند و بعضیام مشغول اس ام اس و انگری بردز بودند من مثل یک شاگرد خوب البته از ته کلاس، به تمامی سوال های استاد جواب می دادم و حتی در درس جدید راهکارهای جدیدی برخلاف نظر استاد می دادم که خودم، استاد و بعضی از همکلاسی ها که هنوز بیدار بودن رو کاملا حیرت زده کردم! اصلا اصول درس شبیه سازی کامپیوتر بر اساس طراحی الگوریتم پایه ریزی شده و قبل از هرکاری باید درخواست های مسئله رو بفهمی و بعد بهترین و الگوریتم انجامش رو در محیطی مثل
Matlab
 پیاده سازی و کدنویسی کنی. این تجربه عالی رو ترم های قبل در درس طراحی الگوریتم هم داشتم، همیشه بهترین راه حل ها و جدیدترین ایده ها به ذهنم خطور می‏کرد، اما پایان ترم... موقعی که باید کد می نوشتم خراب می‏شد. باز اطلاعات خام در دستم بود اما بقول مربی عزیز که وقتی زورت نمیرسه، عقل به چه درد میخوره آخه؟ حالا موندم که چه کار باید بکنم، آخه معمولا با توجه به شناخت سطحی که از خودم دارم آدمی نیستم که برم و زورمو زیاد کنم، بلکه راه رو به سمت یه کار "کم‏زورطلبانه" دیگه کج می‏کنم. ولی اینجوری که نمیشه، بالاخره باید یه جایی با شاملو خداحافظی کنم، یه جایی بهترین شاگرد کلاس و بهترین نمره پایان ترم رو بگیرم، یه جایی هم ...
در ادامه شعر مذکور رو هم به همون صورت خام و دست نخورده می‏نویسیم، باشد که مقبول افتد:

زمانی صدایی از ورای پنجره خانه ام
مرا به یاد باران انداخت
حوصله نبود تا سری به آن بزنم.
اکنون باران سیل آسا از کوچه مان
به نواری پی در پی صدایم می زند،
دریغا... جان نیست
به آن صدا سری بزنم. 

Tuesday, April 2, 2013

سیزده به در بعدی در پاریس

امروز 13 فروردین، روز طبیعت و "سیزده به در" بود و هنوز هم هست. امروز هوای شهر ما آفتابی و با دمایی حدود 15 تا 20 درجه، بدون باد تندی و نسیم های دلنشین اوایل بهار، روز خوبی برای بیرون رفتن، رفتن به طبیعت مثل جنگل، کوه یا دریا بود. میشد با چندتا دیگه از افراد خانواده یا فامیل ها و شایدم دوستان از صبح بعد از جمع آوری تدارکات یک روز، با یک یا دو ماشین و با آهنگهای شادی که مختص امروز از روز قبلش آماده کردیم بریم بیرون. روی زمین پارچه ای پهن کنیم، آتیش روشن کنیم و مسلما کبابی هم بخوریم. بعد هم با کلی عکس شاد و خندان و یک بغل پر از خاطرات خوب راه برگشت رو از کم ترافیک ترین جاده و سریعترین قسمت پیدا کنیم. معمولا اینطور روز سیزدهم فروردین هرسال رو می گذرونیم، اما من امروز ساعت 12:21 دقیقه تازه از خواب بیدار شدم! حدود ساعت دو بعد ازظهر صبحانه یا نهار یا هردو رو خوردم و در حضور پارازیت های معلق در فضا که جایی برای برنامه های شاد و شنگول و پر از واقعیت ماهواره نمیذارن، مجبور شدم ببینم حکومت اسلامی کشورم اولین روز سلطه اش بر این سرزمین رو در چنین روز نحس و با پیشینه تاریخی اساطیری ای آغاز کرده و آری هایی که با همان لبخندهای از سر رضایت در عکس های سیزده به درهای پارسال به چشم می‏خورد، با قاطعیت تثبیت شد. البته کلاه قرمزی و ببعی و آقوی همساده هم هستن، آقوی همساده دیشب میگفت به جرم فروش سکه تقلبی توو بازار دستگیر شده و درهنگام بازداشت کتک مفصلی خورده و رفته کما... که خب این ما رو خیلی به فکر فرو برد.
خلاصه، از روزم بگم. بعد که از تلویزیون باز هم نا امید شدم، رفتم و پشت کامپیوترم نشستم، در اینترنت هم خبر خاصی نبود، گویا اکثرا رفته بودن سبزه گره بزنن، یکی هم که نرفته بود به شوخی یا جدی نمیدونم اما گفت حالا که همه مردم شهر رفتن بیرون، من برم بت ها رو بشکنم. منم سریع دوباره ری-شر کردمش و با خودم فکر کردم چقدر آدم باحالی ام که همچین چیزهایی رو ری-شر میکنم، نه این مزخرفاتی رو که کی یا چی چندتا لایک داره و اینا.
بله، فیلترشکنم که باز قطع شد، به فکر فیلم دیدن افتادم، یادم اومد شبکه چهار داشت از وودی آلن و "انی هال" صحبت می کرد و من با غرغر گفتم خب اگه مردین نشون بدینش خو! یادم اومد که آرشیو یک ترابایتی فیلمهام جدیدا تازه شده، سریع نیمه شب در پاریس رو که از خیلی وقت پیش نشون _من فیلم هایی که دیدم رو با # و فیلم هایی که میخوام ببینم رو با + مشخص میکنم_ کردم گذاشتم تا ببینم. خدا رو شکر زیر نویسی که همراه فیلم بود خیلی خوب بود و مشکلی نداشتم. اما فیلم... سریع میگم نیمه شب در پاریس یکی از بهترین فیلم هایی است که دیدم. البته زمان و مکانی که با هم ترکیب شدند و بهمراهی فیلم هم دراومدن خیلی تاثیرگذار بود. فیلم از خیال حرف میزنه، از اونچه میخوایم و میشه که بشه! فیلم خودش خیالیه، بلکه بیننده رو در حین فیلم دیدن از صندلی یا اگه روو فرش خوابیدین یا هرجایی میکَنه و میذاره بیننده توو خیالات خودش "
"هم" پرواز کنه، حالا همراه شخصیت اصلی داستان که بهتر حتی! در آخر، شاید هم ندانسته و ناخودآگاه، اما با اونچه شخصیت اول داستان کرد، به هدفش هم میرسه. میبینی؟ خیالات، خواستنی ها با اونچه که بدست میاریم میتونه نزدیک یا همون هم باشه، آرزوها دور نیستند.
بعد از اینکه فیلم کاملا تحت تاثیرم قرار داد، از ته کشوی میزم که درِ قفل دار داره، بسته سیگار مارلبرو رو در آوردم. درسته مارلبرو قرمز پایه بلند نبود، اما حداقل مارلبرو که هست. سیگاری به لذت کشیدم، زیاد آه نکشیدم. آخه میدونی، فیلم در پاریس بود. شخصیت اول داستان احساساتی و بقول نامزد منطقی اش، فانتزی بود. هنر، فرهنگ  و رویا جایگاه خاصی داشت، مطمئنا من باید دچار احساساتی شده باشم دیگه...
فیلم و سیگار که تموم شد، دیدم هنوز نور خوبی توو آسمون هست. در حین چرخیدن در فیسبوکم دیدم لینکی مربوط به کشورها و نیازهاشون به شغل های متفاوت هست، خوشم اومد. رفتم و نگاهی کردم، اما حتی عنوان شغلی مناسب با تحصیلاتم پیدا نکردم، در واقع اینکه هنر خاصی ندارم، بیشتر در من هویدا شد! کاملا دمغ شدم، اما بخودم گفتم به واقع حیفه که بعد همچین فیلمی بخوام ناراحت باشم، توو آرشیو موسیقی های ایرانیم گشتی زدم و سراغ یک آلبوم میگشتم که شادم کنه. بالاخره آلبوم "بر سماع تنبور" علیرضا قربانی و پورناظری ها رو انتخاب کردم و صدا رو خیلی بالا بردم. همونطور که گفتم نور خوبی توو آسمون بود، سراغ پنجره رفتم و به کوچه، به زمین خالی روبروی خونمون و دوتا خیابونی که اطراف کوچمون بود نگاه کردم. کاملا خلوت، فقط در کمربندی ماشین ها با سرعت رد میشدند، اینها همان هایی هستند که با فکرترند و جاده خلوت تری رو انتخاب کردند برای برگشتن. برای چندمین بار درخت انجیر روبرو نظرم رو جلب کرد. این درخت انجیر از دیوار خانه ای در آمده و رشد کرده. کاملا از داخل دیوار در آمده، رشد کرده، قطور شده و حالا میبینم میوه هم داده! خدایا، کی باورش میشود یک درخت از داخل دیوار، در ارتفاع 3متری زمین. هر روز هم میبینمش، هی میگفتم باید عکسی ازش بگیرم، سوژه ای در حد فرود آمدن خدا در اتاق خوابم خواهد بود... بالاخره تصمیم رو گرفتم و رفتم تا ازش عکس بگیرم، واقعا تعجب میکنم. عجب مردم یخ زده ای هستیم، سوژه به این جالبی و خوبی، چرا هیچکس کاری نمیکنه؟ چون در ارتفاع زیادی هست، بنظرم عکسها زیاد خوب نشدند، اما تمام خلاقیتم رو به خرج دادم. وقتی اومدم خونه و عکسها رو دیدم بنظرم اومد عکسها رو برای چندجا بفرستم، یا بذارم توی فیسبوکم. با خودم گفتم این عکسها معروفم میکنند! خیلی سوژه خوبیه واقعا، بعد که تصمیم گرفتم مطلبی برای وبلاگم بنویسم و کمی سرد شدم. دیدم زیاد به معروف شدن هم علاقه ای ندارم، عکسها هم زیاد خوب نیستن...
خلاصه وبلاگم فعلا بهترین محل برای به نمایش در آمدن ایده ها، تفکرات و کشفیات مهم من از جهان پیرامونم هستند، همونطور که قبلا هم گفتم من در این وبلاگ بسیار بسیار مغرور، مدعی، شاعر و نویسنده و نقاد سیاسی هنری اجتماعی و جمعی از این قبیل موارد هستم. حالا هم آخرین دستاوردم در قسمت هنری، ژورنالیستی رو به معرض نمایش میذارم و باید پسندیده بشه!
دستم نرسید وگرنه حتما سبزه ای از برگ های سبز درخت رو گره میزدم در این روز فرخنده، در ضمن درمورد تلاش و میل به زندگی خواهی این درخت، مطلبی باید بنویسم، شاید هم چند خطی شعر گفتم بعدها.












* آهنگ پس زمینه: آلبوم بر سماع تنبور، گروه شمس با صدای علیرضا قربانی

Friday, March 29, 2013

نامیرا چون زندگی


ترسم از مردن این است که وقتی مردم، هیچ جای کار دنیا از حرکت نمی ایستد. هیچ جا همچون آن لحظه ای که دنیا در مقابلم سیاه می شود سیاه نخواهد شد و آنچنان که من بی حرکت و سرد خواهم شد دنیا را چنین سرمایی فرا نخواهد گرفت. ترسم از این است که همچنان تاکسی های سر چهارراهمان مشغول مسافرکشی و خانۀ همسایه مان هم از مردنم خبردار نخواهند شد. همه در حال جنب و جوش و کش دادن زندگی به شیوه ای هستند که لحظه ای پیش من آن را فراموش کردم. ترسم از مردن نبودی و نیستی و خاموشی نیست، ترسم از بی خبری ست، از جهالت و نادانی ست که به آن گام خواهم گذاشت. من اگر نباشم خدا که نیستم، همه هستند فقط این منم که دیگر نیستم، از شانس بدم هم فکر نکنم روز مردنم قیامتی، رستاخیزی یا قیامی صورت گیرد که لآقل باقی کنارم باشند. من اگر مردم نهایتا چند پدربزرگ و مادربزرگ پیری از خانه سالمندان دور از خانواده افتاده ای و رانندۀ "لحظه ای به خواب رفته" و اعدامی چهل و چند نفر کشته ای و جنین ناخواسته در جوبی همراهی ام کنند. ترسم از مرگ مربوط به آن ثانیه ای ست که دیگر نمیبینم، همان موقعی که دنیایم سیاه می شود و قرار است دیگر نباشم اگرچه هستم هنوز! مردن من نه تاثیری بر قیمت گوجه کیلیویی 5500 تومانی خواهد داشت و نه اینکه مناقشات خاورمیانه و ایران هسته ای را حل خواهد کرد، مرگ من نفری از صفهای طویل کشورم را کمتر و به آن دنیا اضافه خواهد کرد. مرگ برای من بخاطر اینهمه بی تفاوتی و بی اثری هایش است که اصلا ترسناک شده است. مرگ مرا می ترساند، اصلا هم نمیخواهم بدانم پس از مرگم چه خواهم شد، سوتکی یا بندکی یا دلی شیشه ای نمی دانم، مرگ مرا از هرچه انسانیت است جدا می سازد. شاید بخاطر اینکه مرگ اساسا رویه ای استکبارانه و دیکتاتوری دارد، حرف اول و آخر را می زند و بعد از اون دیگر هیچ نیست، سیاهی ست که حکم رانی میکند و آخرین نور شاید همان من بودم که اکنون دیگر کورسویی ناپیدا در انتهای کهکشانی خاموش و فراموش شده است.
از زندگی اما می توان زیاد گفت، زندگی که مانند مرگ نیست، زندگی مثل مرگ محکوم به پایان نیست، زندگی جاری و روان مانند نهری در پای درختی ست یا که چون خرگوشی سرزنده در حال گذار در دشتی یا که چون دختری قرمزپوش خوشحال از گذر نسیم لای گیسوان کمندش، زندگی این است، زندگی اجبار نقطه پایان خط نیست، زندگی زنده، نو، تازه است. زندگی زایش است و تکامل و به هوای نور قد کشیدن. زندگی بوی خوش زن در هوای مردی ست که عاشقی رسم تازه زندگی امروزش شده، زندگی بلد شدن لحظه های باهم بودن است. زندگی که مرگ نیست که بیفتی و بمیری و چشم هایت را ببندند و دفنت کنند، زندگی سر بر آوردن از میان سنگ و خاک و آهن و دود و فریاد آی کشیدن است. زندگی باید کرد، زندگی در تمام ثانیه هامان هست، باید بو کرد و مست شد فقط. اگر بخواهی بمیری که همین الآن هم می توانی و میفتی و لحظه ای میمیری! زندگی اما امتداد لحظهه های نمردن، پیوستگی گام های رقاصه ای کمر باریک بر فراز و نشیب نت هاست.
ترسم از مرگ باعث ادامه زندگی ام می شود.
نمیمیرم پس زندگی میکنم.
زندگی امتداد هر لحظه نمردنم است.
تا نمردم باید زندگی کنم.
می زیم چون نامیرایی...

Tuesday, March 26, 2013

بهار، عید و کتاب و من

دارم روزهای عید رو می‏گذرانم. روزهای صبح ابری و بعداز ظهر آفتابی اول بهار که خواب، معنای خوش زندگی در کنج دلچسب اتاقه! امسال دقیقا هیچ برنامه ای برای گشت و گذار نچیدم و الآنم که در میانه تعطیلاتیم می‏دونم که تا آخر این روزهای دلچسب همچنان مهمان دلِ گرم تختخوابم هستم. البته همراه عزیزی چون کتاب دارم و بصورت مسلسل وار دارم کتاب می‏خونم. چون در تعطیلات هستم و وقت زیاد دارم تصمیم گرفتم از نویسنده های مختلف کتاب انتخاب کنم و بخونمشون. از آقای دولت آبادی گرفته تا صادق خان هدایت و بزرگ علوی تا هاروکی موراکامی و خانم خجسته کیا! خوب دارم پیش میرم و از این وضعیت راضی هم هستم. البته بدم نمیومد با یکی دوتا دوست جونی میرفتیم کوه و کمری و منم چندتا عکس می‏گرفتم و یک مقدار انرژی آزاد می‏کردم اما تاحال که نشد. اما خوبی کتاب خوندن اینه که آدمو میکَنه! می‏بره یه جای دور و این نیستی رو تجربه میکنی، وقتی میری توو کتاب دیگه اینجا نیستی و در کوچه  و خیابون هایی که نویسنده برات آماده کرده قدم میزنی خودش مثل گردش ایام عیده. همش چیزای جدید می‏بینی و اتفاقای نو برات میافته. اتفاقا خیلی هم خوبه که یه نویسنده میشینه دو صفحه فقط از یک نگاه _که مثلا میتونه یه خونه، یه رودخونه یا یه زن باشه_ صحبت کنه و اونو توو ذهن خواننده شکل بده. اینطوری تو درگیر موضوع میشی، درش حل میشی و اونوقت عنصری از کتاب خواهی شد. که درواقع هم همینطوره، خواننده از عناصر تشکیل دهنده هر کتابه، به نظر من.
اصلا من باید از همون روز اول از تختم بیرون نمیومدم، وگرنه این سرماخوردگی کوفتی هم دامنمو نمی‏گرفت. توو تختت که مچاله شی و بری توو کتاب، دیگه مجبور نیستی با هرکی که از در اومد توو ماچ و بوسه آب دار بدی و اینجور اول سرسال سرما بخوری و افقی شی. والله!
اما با همه این اوصاف خدارو شکر که راضی هستیم و چشم هایمان روشنایی را می پاید، باشد که اینچنین بماند.

Thursday, March 7, 2013

وراث و میم مالکیت

شعرهای من، یعنی آن چیزهایی که از من هستند مانند فرزندانم. بعضی وقتها کتابهایمان، اشیاء سر میزمان، لباسهایمان، حیوانات خانگی مان و اسپرمهایمان را فرزندانمان می نامیم. اگر وسایلمان نامرتب، حیوانات خانگی مان مریض و بچه هایمان عقب مانده باشند باز هم آنها را فرزندانمان و بخشی از وجودمان صدا می‏زنیم، به همان "ـم" آخر اسمهایشان که می گذاریم قسم!
من هم شعرهایم را اگرچه ناقص، تکراری و بی معنی هستند فرزندانم خطاب می‏کنم و آن "ـم" را ته اسم‏های عجیب غریبشان می‏گذارم. دلم به حال اشعارم می سوزد، حال که ساختمشان دیگر به دور از انسانیت است که همینطور رهایشان کنم.
از بچگی همیشه خیال می‏کردم که همه چیز جان دارد، جان داشتن را در ناراحت شدن می‏دیدم، اینکه وقتی اسباب بازی بیچاره ام از اینکه آن را به بازی نگرفته ام "ناراحت" شده پس یعنی جان دارد. چون جان دارد پس باید با آن بازی کنم. شعرهایم نیز بر همین روال چندین ساله جانداراند و ناراحت می‏شوند اگر نخوانمشان. شعرهایم را در دفتری نوشتم، وقتی سراغ دفتر می روم و یکی از آنها را می‏خوانم دیگر باید بقیه را هم بخوانم، نمی شود که! بقیه ناراحت خواهند شد. البته خودم از خواندنشان بیشتر راضی و خوشحالم می شوم تا اینکه از شاد کردنشان راضی و خوشحال شده باشم
.
و می ترسم مثل مادر پیری بشوم که بعد از هشت شکم زاییدن و شستن و رُفتن و بچه داری دیگر حالا حوصله اش نمی‏کشد به بچه ها برسد و می‏گوید: " به دَرک! هرچه شدند بشوند، توله سگها...!" واقعا از این امر تاریخی مدام تکرار شونده می‏ترسم که بر خودم و فرزندانم اتفاق افتد.
شعرهایم را دیگران اما نمی خوانند، دوستشان ندارند این بدبخت‏های مادر مرده را. شعرهایم به چشم من ایتام بیچاره ای‏اند که هیچکس نگاهی از سر محبت به آنها نمی‏کند، کسی وقتی برای خواندنشان ندارد و آخرین کسی هم که سری به حروفشان زد 
نیمه کار رهایشان کرد و رفت...
اما خب، گویا من وظیفه ای دارم، انگار ملکه شده ام در این کندوی زنبوری، باید هی فقط بچه تولید کنم، هی شعر بسرایم، هی درد زایمان بکشم و این دردها هم دیگر ادعای آن "ـم" آخر را دارند و باید بگویم دردهای عزیزم! اگرچه دیگر گلی نیست، دیگر حتی کسی نیست از این عسل بچشد حداقل بگوید:
اَه... چقدر تلخه این ظهرمار!

Thursday, February 28, 2013

یاران را چه شد؟


میخوام درباره دوستام بنویسم. اینجا وبلاگ شخصی منه، نویسندش منم و متعلق به منه و خواننده؟ خواننده هاش هم زیاد نیستن، فکر میکنم بصورت مداوم و پیگیر دو نفر و بصورت گذری 3-4 نفری کلا باشن.
(البته تمامی اعداد فوق رو باید از عدد 1 که نشانگر حضور گرم خودم در همه جا هست کم کرد!)
پس با این دامنه کوچیک، این شعاع کم و این حضور اندک میتونم بیشتر از اینها پرخاشگرانه، رُک و راحت حرف بزنم!
(دلیل حضور کلمه پرخاشگرانه فقط این بود که احساس کردم جمله رو خوش طعم تر میکنه، فقط همین!)
اتفاقا تعداد دوستای عزیزم هم اونقدرها نیستند، یعنی کسایی که من دوست دارم یا مجبورم یا _خب پس چی_ باید دوست صداشون کنم هم مثل شما خواننده عزیز خیلی خیلی کم و اندک شمارند. در اینکه بر کمیت حضور دوستان تاثیر بسزایی داشتم هیچ تردیدی نیست و این خالی کردن رو در طی این دو سه سال اخیر زیاد هم بد نمیبینم. اولا فکر میکردم فردا و فرداها خیلی ضرر میکنم، اینکه وقتی 43ساله شدم بشینم و عکسهامو ببینم و تووش از این سنین هیچ چیز نداشته باشم. یا مثلا در 37سالگی هیچکس نباشه که پنجشنبه عصری رو باهم بگذرونیم و بریم یه کافه ای جایی بشینیم و از این روزها حرف بزنیم. قدیمتر ها نگران مواردی از این قبیل بودم، اما الآن ها دیگه نه، نه اونچنان. الآن به خودم میگم عیبی نداره، حالا فرصت هست...
اما دوستان عزیزم، همین انگشتان مبارک رو عرض میکنم. دقیقا من همیشه فکر می کردم انگشتن چون از طرفی تعدادشون اونقدر بود و از طرفی  جدا ناشدنی! آها، جدانشدنی اون صفتیه که واقعا جای تامل داره. اینکه توو ناراحتی ها و بدبختی هات کنارت باشن، اینکه هروقت کاری داشتن نیان درتو بزنن، اینکه هرچی غم دنیاست رو نذارن روو دوش تو و برن، اینکه دوست باشن، اینکه باشن، اینکه حداقل انگشت باشن...
اینکه در ابتدای کار، یعنی از سنین جوانی دوستایی از جنس محالف داشته باشی تا حدی کارآمد هست اما فکر نمیکنم زیاد آنچنان هم مفید باشه، فقط عادیه، مثل بقیه انواعش. اما میتونه عوارضی داشته باشه. وقتی تا 18-19سالگی در محیط خفه و استریل شده ای مثل جامعه ما زندگی کنی و یهو با دوستی از نوع "دیگری" آشنا بشی شاید دوچار دوگانگی شخصیت از نوع بد بشی. دقیقا منظورم اینه که من با یکی از دوستام که از جنس مخالفه اونطور نیستم که با دوست هم جنس خودمم. در نگاه اول این معمولی نشون میده، یا شاید الآن که بهش نگاه میکنم میگم حالا که دیگه راحتیم اما من زیاد نمیپسندم. چون از خود واقعی فاصله میگیرم، شاید رودربایستی شاید علاقه بیش از حد و شاید های دیگه. اما درکل متاسفم که همچین مسئله گذرایی میتونه انقدر بزرگ و در عین حال مبهم بشه. هیچوقت نخواستم نگاه تفکیک جنسیتی داشته باشم، حتی متعصبانه باهاش برخورد میکردم اما حالا میبینم به مواردی که سالها ایراد میگرفتم دارم نزدیک میشم. اینکه روابط مشخص باشه، همه چی معین و روشن باشه و اگر در غیراینصورته پس نباشه! البته اگه قدرتشو داریم میتونیم از اولین سالها بچه هامون رو طوری تربیت کنیم، در جامعه ای رها کنیم که بستر پاک و سالمی از نظر نگاه جنسی (یعنی زن و مرد) داشته باشه تا وقتی بچه شد آدم بالغ اینقدر درگیر موارد ریز ابتدایی نشه که دیگه کار از کار گذشته و مجهول و سرخورده بشه.
فکر میکنم حرفهام از حالت شخصی خیلی فاصله گرفتن، بیشتر دلم میخواست که چقدر از روابط دوستیم ناراحتم و به معنی واقعی کلمه نا-راحتم. اینطور فکر میکردم که در راه دوستی باید همه چیزم رو فدا کنم. روو بازی کنم و همه چیزم رو در خالصانه جلو بیارم، حالا که میبینم جوابی به اون شکلی که حداقل مطرح کردم نگرفتم، کمی سرخورده ام. غمگین هم هستم، به این هم فکر میکنم که حالا باید چیکار کنم؟ باید مثل اونهایی باشم که باهام مثل خودم نبودن؟ فکر میکردم خوبم، حالا باید دیگه خوب نباشم؟ اگه اینطوره که خیلی سخته، اصلا عوض شدن خیل سخته. امیدوارم تمام راه رو من اشتباه اومده باشم، تا اینکه بخوام سرمو بندازم پایینو پشیمون باشم. اونطوری حداقل بخودم میگم عیبی نداره، راهو اشتباه اومدی، دوباره تلاش کن. اما اینجوری باید راهمو برگردم و تمام مسیری رو که فکر میکردم خوبه، ازش خاطره دارم برگردمو حسرت بخورم که هــــی، چه غلطی کردم...
از دوستان عزیز عذرخواهی میکنم، گویا منتظر بودید من از شما بنویسم اما همش از خودم در مقابل شما گفتم، هرچقدر هم که فکر میکنم میبینم خیلی سخته حرفی رو توو این فضای نامتنهایی بنویسم و رها کنم و برم. باید حرف رو کرد توو دستکش بوکس و کوبید توو صورت مخاطب اگه میخوای غر بزنی! والا...

* آهنگ پس زمینه: آهنگهای دهه نود میلادی سیاوش قمیشی

Monday, February 25, 2013

امشب در سر شوری دارم

باز امشب اون حس عجیب و غریب به همراه طغیان از درونم زده بیرون. فکر میکنم به هرچی دست بزنم طلا میشه و هرکاری کنم یک اثر هنری فوق العاده خلق خواهد شد. عکس‏هایی رو توی فیسبوک میبینم و فکر میکنم اگه یه دوربین خوب بالاخره بخرم میتونم کلی کار هنرمندانه بکنم. فکر میکنم الآن هرچی بنویسم میتونه انقلابی در عرصه ادبیات باشه و خودم رو درکنار صادق هدایت میبینم!
راستش رو بخواهید توو خواب اگرچه کمتر اما همیشه خودم رو درکنار صدق هدایت میبینم، خیلی هم بیخود گفته امید نیستی پس از مرگ فیلان... من امیدوارم ببینمش و کلی باهاش حرف بزنم اونجا. میدونم از این آدمای گند دماغه که اصلا حوصله حرف زندنم نداره و جلو روت بهت میگه: اَه چقدر چرت و پرت میگی، خستم ام کردی! اما من میخوام با علاقه مند نشون دادن خودم، کشیدن حرف به بحثهای تحلیل روان‏شناختانه از بوف کور، چرایی سه قطره خون، دین ستیزی توپ مرواری و جذابیت افسانه آفرینش اونو به سمت خودم بکشونم. البته چون اون قهرمان منه و من "میخوام" که اونطور چطور باشه احتمالا همون اول کار بهم میگه که اصلا علاقه ای به صحبت کردن درمورد کارهاش نداره و اونها رو... حالا نوشته دیگه، انقدر گیر نده! از اونجایی که دیدار ما در جهانی دیگر خواهد بود نمیشه اطلاع دقیقی از ادامه بحثمون بهتون بدم، حالا خودتون اومدید بهتون میگم باز چی شد و اینا.
کجا بودیم؟ اینکه امشب از اون شباست، بله... البته علاقه ام به نقاشی رنگ روغن کمتر شده، یه مدت خیلی روو مود این بودم که رنگ روغن بکشم. ازین طرحهای انتزاعی که هیچکی هیچی ازش نمیفهمه اما نقاش میاد و یک ساعت و نیم درموردش حرف میزنه. اصلا نمیخوام بد صحبت کنم و یا با اینطور حرف زدنم قصد مسخره کردنشو داشته باشم، نه! دقیقا منظورم همین بود، اینکه شاید فقط دلم بخواد یه صفحه  سفید جلو روم باشه و من ابتدا رنگها رو هرطور که دلم خواست با هم قاطی کنم _آخه فکر میکنم توو این کار خیلی خوبم، چون فقط میدونم اگه به آبی یواش یواش قرمز بدی میشه بنفش_ و بعد رنگها رو که توو دوقسمت غلیظ و رقیق تقسیم بندی کردم همچین بپاچم روو بوم، شاید یه طرحهایی هم زدم، اما بیشتر دلم میخواد بپاشم، فکر میکنم حس خیلی خوبی خواهد. اما همانطور که گفتم فعلا روو مودش نیستم یا شاید بهتر باشه بگم دیگه روو مودش نیستم چون حسش دیگه نزدیک به دوسالش شده الآنا!
یه مدت بود که آدما در ناخودآگاهشون علاقه به یه سری کاری داشتن. مدتی این علاقه‏مندی ها با شیب تندی رفت به سمت کارهای عجیب غریب. مثلا طرف دلش میخواست یه اتوبان 10 کیلومتری رو روی جدولهاش راه بره یا لخت بره توو برفا غلت بزنه! البته یه سری حس ها و کارهای خوب از توو همین خواستن‏های عجیب غریب اومد بیرون مثل بانجی جامپینگ، پارکور، اینکه یهو صبح پاشی بری سفر، هرجا که شد! یا یه همچین کارهایی که اتفاقا حس های خوبی هم داره اما من هنوز اونقدرها متفاوت یا متفاوت خواه نیستم، من اغلب اوقات آرومم. مثلا دلم میخواد برم یه منظره سبز و خوب رو که بیست بار قبلا دیدم و توش عکس گرفتم رو دوباره ببینم. یا برم شهر رو توو روزای تعطیل راه برم، شاید خواستم یه غروب برم وسط بازار و از شلوغی عکس بگیرم. نمیدونم اینا دیگه، اما دلم میخواد وسط همه این کارها حتما کاری کنم که بشه اسمشو گذاشت خلق. البته هم بعضی وقتها زیر زیرکی یاد حرف آقای طاهری می‏افتم که میگفت برای جاودانی خودتون حتما چیزی  به جا بگذارید تا آینده ها از روی اون اسمتون رو با یاد داشته باشند. البته من هدفم از خلق، در ابتدا همون مفهوم بوجود آوردن سپس منحصر بفرد بودن، بعد حرف داشتنش و در آخر شاید ماندگاری و مهم جلوه کردنش برای دیگرانه.
یادمه قبلا بخودم میگفتم شاید همین چیزایی که الآن مینویسم چهارصد و پنجاه سال دیگه توو بزرگترین دانشگاههای جهان تدریس بشه و بسیار بسیار مهم تلقی بشه. اما بخودم تلنگر زدم اگر مایه عامه پسندی برای امروز رو بهش اضافه نکنم شاید اصلا دیده نشه و تا چهارصد و پنجاه سال دیگه گمشده باشه، یعنی امروزی ها باید بخوننم و تکثیر کننم تا چهارصد و پنجاه سال بعدی ها بخوننم.
همونطور که در ابتدا هم اشاره کردم امشب از اون شبهاست و میبینم که خوب هم برای خودم تبدیلش کردم به اون شبها...

*آهنگ پس زمینه: آثار پروین



Friday, February 15, 2013

چهارسوق

دیروز که داشتم خیابون های شهر رو بالا و پایین و چپ و راست می کردم، از چهارسوق هم گذشتم، از گاوداری هم گذشتم، اتفاقا از میدان ششم بهمن هم گذشتم که نمیدونم چه واقعۀ تاریخی در اون روز اتفاق افتاده.
خلاصه که خیلی راه رفتم و در این سرمای نیمه جون بهمنی، حسابی دماغم قرمز شده بود و یه جورایی در حال کیف کردن بودم. همینطور که قدم میزدم  و آدمها رو هم زیر چشمی رصد میکردم، ناگهان مولکولی از هوایی که هزار سال پیش چنگیزخان مغول از اون استنشاق کرده بود رو بلعیدم! شنیده بودم که این ملکولها میتونن سالها عمر کنن و همینطور در هوا معلق باشند و حتی بارهایی به خودشون هم اضافه کرده باشند، مثلا شاید این همون مولکولی باشه که هابیل و قابیل ازون در روزکشته شدن هابیل توسط قابیل تنفس کرده اند و بعد با بادهای شمالی رفته باشد به یونان آنجا بعد از مدتی از دهان سقراط سرفه شده باشد و باز در سفری هزار ساله به ایران اومده باشه و در لحظه کشته شدن یزدگرد توسط آسیابان فقیر از دهانش به شکل آهی بیرون پریده باشد و آن مولکول هوایی، در آردهای آسیابان خانه کرده و بعدتر ها نانی در دست عربی بادیه نشین به عربستان رفته باشد. از آنجا هم بعلت گرمای هوا مقداری از بارهایش را از دست داده و دوباره طی طریق کرده و از ایران هم گذشته و به آسیای میانه رفته باشد، در فلات تبت از  سرمای  شدید یخ بزند، دانه بیچاره مولکول هوای داستان ما.
بعد که این چنگیزخان به دنیا آمد یهو در دهان بچه افتاده باشد و در دلش دیگر خانه کرده باشد! همه اینها را گفتم که بگویم خدا رو چه دیدی؟ شاید اینطور باشد...
خلاصه، این مولکول که به درونم نشست، من انگار میخواستم تمام این امت را یکجا به بی رحمانه ترین شکل ممکن اعدام کنم! آخر شما که نمیدانید ذره مولکول هوایی که اینقدر دنیا دیده است و اینهمه بار دارد چه بر سر آدم می آورد! خراب میکند، خراب میکند آقا، آدم را. این امت نمیدانند که در همین چهارسوق خودمان این ذره مولکولی چه چیزها که ندیده، چه فریادها که نشنیده و چه خونها که از شریان بیرون زده دیده است.
حال من این ذره را دارم و در این فکرم که چطور چنگیزخانی باشم، یا که کمی فکر کنم شاید سقراط شدم، اگرنه در طی عملیاتی انتحاری آسیابان خسته از جور زمانه کشیده، سرخی خونی بر دستانم را تاب بیاورم، اگرنه بادیه نشینی در آنطرف محور مختصات و به دور از آدرس های جغرافیایی در حال بوقوع رسانیدن سرابی باشم.
حداقلش میخواهم این نباشم، اینی که الآن در چهارسوق قدم می زند و سرمای هوای را بر دماغ قرمزش حس میکند و این امت همیشه "بوده" را می بیند نباشد.
نمیدانم این ذره بعد از گذشت از من هم باری خواهد گرفت یا نه، کاش این چهارسوق نماند، برود یکجایی در ناکجای ذهن مردم شهرم گم و گور شود تا دیگر رونده ای نماند و امتی و مولکولی.

Wednesday, January 30, 2013

منِ دیگری


  •  وقتی همه می نویسن، عکس میگیرن، ویدئویی ضبط میکنن یا قطعه ای اجرا میکنن من اما اتفاقا احساس گوشه گیری بیشتری میکنم. احساس تنهابودن بیشتری دارم. فکر میکنم شاید تمامی هنرهای دنیا در این وهله همین مقدار بوده و خب حالا هم مصرف شده و تموم! باید بایستیم تا جیره بعدی بیاد شاید ما هم سهمی داشته باشیم. البته این چیزهایی که می نویسم هم قطعیتی ندارن و الزامی مبنی براینکه همواره اینطور باشم هم وجود نداره، اینها صرفا طرز تفکر من در این زمان هستند. البته فراموش هم نمیکنم که تمامی آنچه من قادر به نمایش دادن آن هستم بصورت تجربی و شخصی حاصل شده و اونچه که برایش عرق ریختم و سالها وقت صرف کردم الآن دیگه آنچنان قابل نمایش یا جلوه نیست.
  • اگر من بجای نوشته هام بودم، یک شب که خواب بودم، از همون خوابهای سنگین که خورناس بلند میکشم.، جمع میشدیم از همه جا، از توو هارد کامپیوتر از نوشته های روی دیوار از نوشته های توی دفترهام و کلمه به کلمه و حرف به حرف راه می افتادیم بسمت خودم. از دیوار پایین می اومدیم، از روی میز به صندلی و از صندلی به تختخوابم و آخر روی شمکمم. اونجا تصمیم نهایی رو میگرفتیم: "اون دیگه استحقاق مارو نداره، همش سرمون غز میزنه، از اعتبارمون کم میکنه. مردک نفهم میگه ما استفراغات زمان پریود فکریش هستیم! به مایی که به این زیبایی بیرون می آییم و قابل تحسین هستیم. اگر اون مارو نمیخواد و ما اینقدر بدیم، پس بهتره برگردیم به سرچشممون. از دهانش که بازه همیشه، میریم داخل. حرف به حرف، دونه به دونه. انقدر داخل میشیم که از ما خفه شه، که تمامی استفراغش به خودش برگرده".
    و اینطور شد، من از کلماتم که دوستشان داشتم اما نه بشکلی عادی خفه شدم.
    حرفهایم مرا در برگرفتند، داخلم شدند و مرا خفه کردند. اکنون من از خودم پُرم، از همه خودم. از اونچه که سالهاست میخوامش اما تُفش میکنم،
    من الآن خیلی حرف دارم...

آهنگ پس زمینه: آلبوم کیش مهر، شهرام ناظری


Friday, January 25, 2013

اشتیاق


 بگذار سر به سينۀ من تا که بشنوي
     آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد که بيش از اين نپسندي به کار عشق
     آزار اين رميده ي سر در کمند را
بگذار سر به سينه ي من تا بگويمت
     اندوه چيست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
     عمريست در هواي تو از آشيان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بينمت به کام
     خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شايد که جاودانه بماني کنار من
     اي نازنين که هيچ وفا نيست با منت
تو آسمان آبي آرام و روشني
     من چون کبوتري که پرم در هواي تو
يک شب ستاره هاي تو را دانه چين کنم
     با اشک شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
     بگذار تا بنوشمت اي چشمه ي شراب
بيمار خنده هاي توام، بيشتر بخند
     خورشيد آرزوي مني، گرم تر بتاب

فریدون مشیری
آهنگ پس زمینه: سایه



Wednesday, January 9, 2013

ارث خودآگاه

در کلاس شاهنامه مون بعضی وقتها که صحبتها تغییر جهت میدن و بعضی اوقات هم عمدا خوانش دیگری از متن صورت میگیره، مثلا بیشتر به سمت روان‏شناسی میریم. اینبار آقای طاهری گفت که جامعه متمدن امروزی _غرب_ تماما در تلاشه که بسمت اون حس نوستالژیک و قدیمی که از نهاد و غریزه آدم برمیاد برگرده که یاد گرفتیم در حالاتی بقول فروید بهش بگیم ناخودآگاه در بحث جمعیش به قول آقای یونگ بهش بگیم ضمیر ناخودآگاه جمعی. اینکه در شهر سازی، در فرهنگ سازی، سیاست و در تمام جنبه های زندگی میتونیم اون رو ببینیم. مثلا در هر نقطه ای از شهر نشانی از گیاه میبینیم. سبزه زارهای طبیعی، جنگلها و مراتع که همچنان وحشی و درکنار شهر حاضر هستند و نهادهای شهری مثل شهرداری به هیچ عنوان حاضر به تخریب اونها نمیشن. چون این در ذات بشر جایگاهی داره، چون اون گوشه موشه ها یه جایی هست که آدم هی دوست داره بره توو طبیعت، بره کویر، گل ببینه، حیوون ببینه... بعد روحش تازه شه. همینطور آقای طاهری میگفت که اینهمه فستیوالها و کارناوالها و روزهای عجیب غریب هم همین معانی را میدهند، مثلا گاوبازی در اسپانیا که ملت گاو نر وحشی و دیوانه رو میندازن دنبال خودشون و میدوئن! این یعنی طرف قاطیه، دیوانس، مغزش دیگه پر شده از این همه تکنولوژی، امروزی گری و اینا و حالا میخواد ساعتی چند ببُره از همه چیز و به اصل وحشی خودش برگرده.
بعد من توو ذهنم یادم اومد که باز از این موارد دیدم، مثلا اون فستیوالی که طی یک روز همش همو با گوجه میزنن یا با بالش همدیگرو کتک میزنن! بنظر من هم همه این معانی رو میدن و آدمو خالی میکنن و همینطور ذات بشر رو نشون میدن.
داشتم به این فکر میکردم که اونچه طی سالیان سال برای انسان هست و جایگاهی در ذهن خودآگاه و سپس‏تر در ناخودآگاهش بوجود میاد میتونه سبزه زاری باشه که نیاکانش 400 سال پیش اونجا زندگی میکردن و حالا اون شخص با دیدنش یه جایی توو دلش آروم میشه. یا چه‏میدونم... با دیدن لباسی که مادربزرگش 60سال پیش میپوشید آرامش خاطری پیدا کنه که اینها همه از انباشت مواردی در یک جای نامعلومی در ذهن بوجود میاد. حالا حرف من اینه که به آینده بریم، کمی به حال آیندگان خودمون دل بسوزونیم، جایی که شاید خودآگاه ما تبدیل به ناخودآگاه فرزندانمون بشه... اوه! فکرش هم ناراحتم میکنه، اینکه صد و پنجاه سال دیگه شهرداری نخواد ساختمونهای بی ریخت و زشت این شهر رو خراب کنه که چی؟ که اینها اون چیزین که از نیاکانمان به ما رسیده! یا فرزندان ما حجاب اجباری یا جنگهای مارو بعنوان نوستالژی بیاد بیاورند. همچنین که الآن اینطوره، خاطرات دهه شصت ما، بی نفتی، سرما، ترس جنگ، بگیرو ببند های اون زمان برای ما خاطراتی بس عزیز و فراموش نشدنی هستند. من کمتر به گذشته و کمترِ کمتر به آینده می اندیشم اما وقتی فکر میکنم شاید اینها بخواهد "ارزش" بشوند برای آیندگان ما و از ما که میخوایم اسمی در آیندمون داشته باشیم همچین چیزهایی به یادگار بمونه آرزو میکنم کاش با پایانم یاد و اسم و آنچه کردم و بجا گذاشتم هم همراه من نیست شوند. نمیدونم شاید اینها خودخواهی باشه اما در تلاشم آنچه را خود میخواهم برای بعدها بگذارم نه آنچه را که در تاریکی ام پیدا خواهند کرد...

*آهنگ پس زمینه: سرمه