Monday, September 17, 2012

غم، خدای من

غمگینم نه چون پیرزنی تنها،
غمگینم نه چون مردی با سیگار یا زیر باران،
غمگینم نه چون مادری در فکر نان،
غمگینم نه چون مردمانی اسیر فقر،
غمگینم نه چون فرهاد،
غمگینم نه چون زندانی در قفس،
غم من دلیلی جز من ندارد،
من از خود یا که چون خود یا که با خود یا که در خود این چنینم،
مرا با غمم بگذار،
مرا در حسرت شادی ات لحظه ها بگذار،
مرا با این سیاهی های اطرافم تنها بگذار،
اینک زندگی چون مرده ای سرد دست در دستانم دارد،
روح گرمی ازمن،
درفرار است...

Friday, September 14, 2012

با کشورم چه رفته است


 
با کشورم چه رفته است؟
با کشورم چه رفته است
که زندان‌ها از شبنم و شقایق سرشاراند
و بازماندگان شهیدان
انبوه ابرهای پریشان و سوگوار
درسوگ لاله‌های سوخته می‌بارند،
با کشورم چه رفته است
که گل‌ها هنوز سوگوارند،
با شور گردباد آنک منم،
که تفته ‌تر از گردبادها
در خارزار بادیه می‌ چرخم،
تا آتش نهفته به خاکستر
آشفته ‌تر ز نعره‌ ی خورشید‌های تیر
از قلب خاک‌ های فراموش سرکشد،
تا از قنات حنجره‌ ها موج خشم و خون
روی غروب سوخته‌ ی مرگ پرکشد،
این نعره ‌ی من است
این نعره ‌ی من است
که روی فلات می ‌پیچد،
وخاک‌ های سکوت زمانه ‌ی تاریک را می ‌آشوبد
و با هزار مشت گران
بر آب‌ های عمان می ‌کوبد،
این نعره ‌ی من است
که می‌ روبد خاکستر زمان را از خشم روزگار،
بعد از تو ای ای گلشن ستاره دنباله داراعدام،
ای خسرو بزرگ
که برق و لرزه در ارکان خسروان بودی،
ای آخرین ستاره
خونین ترین سرور
در باغ ارغوان
در ازدحام خلق
در دور دست و نزدیک،
من هیچ نیستم جز آن مسلسلی که در
زمینه‌ی یک انقلاب می‌ گذرد
و خالی و برهنه و خون آلود
سهم و سترگ و سنگین
در خون توده‌ های جوان می‌ غلتد
تا مثل خار سهمناک و درشتی
روییده بر گریوهای گل سرخ
آینده را بماند در چشم روزگار
یاد آور شهادت شوریدگان خلق
در ارتش مهاجم این نازی، این تزار
ای خشم ماندگار
ای خشم
خورشید انفجار
ای خشم
تا جوخه ‌های مخفی اعدام
در جامه‌ های رسمی
آنک
آنک هزار لاش خوار ای خشم
مثل هزار توسن  یال افشان
خون شهید بسته است
بر این ویران
دیگر ببار
ببار ای خشم
ای خشم
چون گدازی آتشفشان ببار
روی شب شکسته استعمار
اما دریغ و درد که جبریل ‌های اوت
با شهپر سپید
از هر طرف فرود می ‌آیند
و قلب عاشقان زمان را
با چشم و چنگ و دندان می ‌خایند،
و پنجه ‌های وحشت پنهان را
با خون این قبیله می ‌آلایند،
با این همه شجاع
با این همه شهید
با کشورم چه رفته است
که از خاک میهن گلگون
از کوچه ‌های دهکده
از کوچه‌ های شهر
از کوچه‌ های آتش
از کوچه ‌های خون
با قلب سربداران
با قامت سیام
انبوه پاره پوشان
انبوه ناگهان
انبوه انتقام نمی ‌آیند،
چشم صبور مردان دیری‌ ست
در پرده های اشک نشسته است
دیری ‌ست قلب عشق در گوشه‌ های بند
شکسته است
چندان ز تنگنای قفس خواندیم
که از پاره‌ های زخم
گلو بسته است
ای دست انقلاب
مشت درشت مردم
گل مشت آفتاب
با کشورم چه رفته است...؟


«سعید سلطانپور»



Thursday, September 13, 2012

مجهولیات

مرگ به غیر از ترسناک بودنش، همیشه برام عجیب هم بوده. اگر کمی شجاعت داشتم شاید دلم میخواست حداقل یکبار امتحانش کنم. مرگ رو همیشه مثل دیوار بلند و قطوری میبینم که وسوسه دیدن پشت اون در من به اوج می رسید. همیشه فکر میکنم دلیل بیشتر ترسیدن های بشر از ندانستنش میاد، یعنی خب اگر یک نفر یک بار بمیره و برگرده و بگه اون پشت چطور بوده و شاید یکی دوتا عکس و چند دقیقه فیلم از اونجا بیاره ما اینقدر نترسیم! این جهالت بوده که همیشه ترس رو بهمراه داشته.
یک مثال جالبی برای خودم دارم:
خب دور و برم خیلی دود زیاده، متاسفانه قلیان هم بخش بسیار مورد علاقه هم سن وسالهای ماست. وقتی این حرفه ای ها رو میبینم که دودی رو که از دهنشون خارج میکنن حلقه میکنن فکر میکنم که چطور این کارو میکنن؟! آخه نه این کار رو میشه تدریس کرد نه بصورت عملی یاد داد یا هر شکل دیگه ای. به هرکی هم میگی چطور این کار رو میکنی میگه دهنتو اینطور کن، زبونتو اونطور کن...! این کار کاملا تجربیه و نمیشه دست کرد توو دهن کسی و مدل زبون و لب طرف رو به اون حال در آورد. حالا، بنظر من تجربه مردن هم همانطور که از ابتدا بوده یک تجربه به شدت شخصیه و به هیچ وجه نمیشه گفت وقتی میمری اینطوری و آنطور. هیچکس هم نمرده که بیاد و بگه وقتی مردی سعی کن اینطور رفتار کنی یا لباس گرم همراه خودت داشته باش. برای ذهن جستجوگر، برای کنجکاوی باید مرد! باید رفت و دید و راهی جز این نیست.
هدفم ازین نوشته کلا چیزهای دیگری بود اما خب به اینجا کشید، فکر میکنم صادق هدایت و خیام خیلی راحت تر حرف منو میزنند:

گر آمدنم بمن بدی، نامدمی
ور نیز شدن بمن بدی، کی شدمی؟
به زان نبدی که اندرین دیر خراب
نه آمدمی، نه شدمی، نه بدمی
***
یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
***
می خور که بزیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت
زنهار بکس مگو تو این راز نهفت:
هر لاله که پژمرد، نخواهد بشکفت

* آهنگ پس زمینه: رستاک

Saturday, September 8, 2012

انتظار، تنهایی، انتظار




* عکس از آقای دوست، خلیلم

لـــــــــــــــای لای

روزگاریست
که هنوز می شود عاشق شد.
کاش روزگارانی بشود
که "دوباره" هم بشود عاشق شد.

آهنگ پس زمینه: لالایی از آلبوم لاک پشت ها هم پرواز میکنند، حسین علیزاده

Wednesday, September 5, 2012

غمگسارم آرزوست

یک سری از مشکلات هست که رفتنی نیستند. دقیقا عبارت زخم مربوط به اونها میشه و رفتن و پاک شدنشون همینطوری و به همین آسونیا نیست. مشکل به نوبه خودش میتونه قابل رسیدگی و حل شدن باشه اما وقتی مشکلی غم دار باشه حتی اگه حل بشه اون جای غم هست که میمونه، همیشه بر میگردی و بهش نگاه میکنی. اونه که همیشه حتی توو خوشحال ترین جمع ها و با بهترین دوستات و بهترین لحظات زندگیت وقتی یادت میاد تورو میبره به اون دوردورا و پلک نمیزنی، با یه آهنگ میری توو اعماق و دور و بری هات میگن که: بی خیال، باهاش کاری نداشته باشین، بزارین توو حال خودش باشه...
زندگی اما متاسفانه همچنان ادامه داره و این تویی که باید باری سنگین تر رو به دوش بکشی، یعنی بهتر بگم این که توانایی خودتو به اندازه سنگینی بار جدید برسونی، میدونی... این بی رحمیه خیلی برام ناراحت کننده و غصه آوره. این تاکید برام سنگینه همیشه. این که یک درس رو میفتی، اینکه یک کار نشدنی رو باید تحویل شرکت بدی، اینکه کسی رو که میخوای باید از دست بدی، این ناتوانی غمناکه...
غم از دست دادن غمی بزرگه، اونم برای آدمیزاد که از میلیون ها سال فقط در حال ارتزاق و جمع آوریه و کلا با نداشتن و نتونستن و نیومدن نمیسازه.
انسان از وقتی انسان شد که احساس کرد.

* آهنگ پس زمینه: آلبوم جامه ی رنگین، علیرضا فیض بشی پور