Tuesday, November 20, 2012

زندگی خواه

  • اتفاقاتی که هر روز برای آدم بوجود میاد یک جور عملیات راهسازی برای رفتن به آینده است. با لبخندی خوشحال و پر انرژی میشم و از حرفی گرفته، عصبی و نامید به ادامه راه، انگار که میخوام هرچی رفتم رو برگردم و برم یه گوش واسه خودم بمیرم.
  • آخر هفته گذشته و به همت انجمن دوستداران حافظ شهر، در یک کنفرانس شرکت کردم: "سیمای جاودانگی در کوهستان های اساطیری شاهنامه".سخنرانی یک خانوم دکتر جوان درمورد پایان نامه دکتراشون با همین عنوان بود. بحث اصلا بحث فنی ماجرا نیست، برای من حضور در چنین جمعی خیلی نو و تازه بود. حس حسِ خوبی بود و همینطور فواید بسیاری برام داشت. حس بهتر زمانی ایجاد شد که بخاطر یکی دوتا سوالم در آخر جلسه از سخنران، توجهات رو جلب کردم و سوالم از طرف ایشون مهم تلقی شد!
  • اینکه در محافل ادبی باشم خیلی خوشحالم میکنه. همینطور اون چندبعدی بودن شخصیتمو تقویت میکنه. جالب بوده برام که همیشه از بچگی من در محافل آنچنان مختلفی بودم که اگر به اون جمع میگفتم بعد از اینجا کجا میخوام برم یا به جمع بعدی میگفتم که قبل از اینجا کجا بودم شاخ در میاوردن! مثلا بعد از همین جلسه، رفتم باشگاه! چندوقتی میشه که تمرین کشتی رو شروع کردم، برای سلامتی البته! خب جمع باشگاه و در میون جوانهای 18 تا 24-23 سال، کاملا جمعی ورزشی، محرک و پر انرژی از لحاظ فیریکیه. برای دوستای باشگاهیم سوال "آخرین کتابی که خوندی" یا "مطالعاتت بیشتر در چه زمینه ایه؟" اصلا معنی نداره! اصلا خوندن کتاب دلیلی نداره، البته هرچندوقت یکبار روزنامه ورزشی ای شاید. دقیقا برعکس، در اون محفل فرهنگی، یا کلاس های شاهنامه خوانی که سه شنبه ها داریم ورزش کردن به پیاده روی و یا هفته ای یکبار استخر رفتن اطلاق میشه! خب، من تا اونجا که یادم میاد همیشه در میان دو فرهنگ متضاد و در نزدیکی با هردو بصورت هم زمان بودم. مدرسه ای که درس میخوندم در دوران راهنمایی از بهترین های شهر بود و کلی بچه دکتر و مهندس و شهردار و اینا داشت، در قسمتی دیگر، بخشی از دوستای نزدیکم بچه های روستا و حاشیه شهر بودن. اما همیشه این تفاوتها برای من جالب بود تا آزاردهنده، هیچوقت شخصیتم دستخوش تغییر بخاطر جمع حاضر نشد و همیشه تونستم مرزها رو تفکیک کنم.
  • دیشب در کتاب فروشی مورد علاقه ام نشسته بودم که خانومی از من برای خریدن کتاب مناسب برای بچه هاش کمک خواست، راهنمایی هایی که من کردم طبق گفته صاحب مغازه خیلی خوب و بجا بود در نهایت هم خانواده خوشحال و راضی و با دست پر مغازه رو ترک کردن. واقعا حس فوق العاده ای بود، اولین بار بود که همچین کاری می کردم و کلی خوشحال شدم، اینکه دیگران تورو معرفی کنن تا باتوجه به سلیقه و نگرشت کمک حال شخصی حتی برای مشورت دادن برای یک کتاب هم باشی، برای من که عالی بود!

* آهنگ پس زمینه: اجرای سمفونی های بتهوون

Sunday, November 11, 2012

آرش کمانگیر



برف مي بارد؛
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ ...

بر نمي شد گر ز بام خانه ها دودي،
يا که سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد،
رد پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان،
ما چه مي کرديم در کولاک دل آشفته ي دم سرد؟
آنک، آنک کلبه اي روشن،
روي تپه، رو به روي من ...

در گشودندم.
مهرباني ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ي آتش،
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز:

«... گفته بودم زندگي زيباست.
گفته و نا گفته، اي بس نکته ها کاينجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ هاي گل؛
دشت هاي بي در و پيکر؛

سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب؛
بوي عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ي مهتاب؛
آمدن، رفتن، دويدن؛
عشق ورزيدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي کوبيدن؛

کار کردن، کار کردن؛
آرميدن؛
چشم انداز بيابان هاي خشک و تشنه را ديدن؛
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک نوشيدن؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوي کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهي آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شير دادن؛
نيم روزخستگي را در پناه دره ماندن؛

گاه گاهي،
زير سقف اين سفالين بام هاي مه گرفته،
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن؛
بي تکان گهواره ي رنگين کمان را
در کنار بام ديدن؛

يا، شب برفي،
پيش آتش ها نشستن،
دل به روياهاي دامن گير و گرم شعله بستن...

آري، آري، زندگي زيباست.
زندگي آتش گهي ديرنده پابرجاست.
گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر کران پيداست.
ورنه، خاموش است و خاموشي گناه ماست.»

پيرمرد، آرام و با لبخند،
کنده اي در کوره ي افسرده جان افکند.
چشم هايش در سياهي هاي کومه جست و جو مي کرد؛
زير لب آهسته با خود گفت و گو مي کرد:

«زندگي را شعله بايد برفروزنده؛
شعله ها را هيمه سوزنده.

جنگل هستي تو، اي انسان!

جنگل، اي روييده ي آزاد،
بي دريغ افکنده روي کوه ها دامان،
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد،
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، اي جنگل انسان!

«زندگاني شعله مي خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاري بود؛
روزگار تلخ و تاري بود.
بخت ما چون روي بد خواهان ما تيره.
دشمنان بر جان ما چيره.
شهر سيلي خورده هذيان داشت؛
بر زبان بس داستان هاي پريشان داشت.
زندگي سرد و سيه چون سنگ؛
روز بد نامي،
روزگار ننگ.

غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان؛
عشق در بيماري دل مردگي بيجان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ي گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان هاي خاموشي،
مي تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشي.

ترس بود و بال هاي مرگ؛
کس نمي جنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خيمه گاه دشمنان پر جوش.

مرزهاي ملک،
همچو سر حدات دامن گستر انديشه، بي سامان.
برج هاي شهر،
همچو بارو هاي دل، بشکسته و ويران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...

هيچ سينه کينه اي در بر نمي اندوخت.
هيچ دل مهري نمي ورزيد.
هيچ کس دستي به سوي کس نمي آورد.
هيچ کس در روي ديگر کس نمي خنديد.

باغ هاي آرزو بي برگ؛
آسمان اشک ها پر بار.
گرم رو آزادگان در بند؛
روسپي نا مردمان در کار...

انجمن ها کرد دشمن،
رايزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبيري که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر انديشند.
نازک انديشانشان، بي شرم، -
که مباداشان دگر روز بهي در چشم،-
يافتند آخر فسوني را که مي جستند...

چشم ها با وحشتي در چشم خانه
هر طرف را جست و جو مي کرد؛
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي کرد.

آخرين فرمان، آخرين تحقير...
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان!
گر به نزديکي فرود آيد،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
تا کجا؟...تا چند؟...
آه!... کو بازوي پولادين و کو سر پنجه ي ايمان؟»

هر دهاني اين خبر را بازگو مي کرد؛
چشم ها، بي گفت و گويي، هرطرف را جستجو مي کرد.»

پيرمرد، اندوهگين، دستي به ديگر دست مي ساييد.
از ميان دره هاي دور، گرگي خسته مي ناليد.
برف روي برف مي باريد.
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد.

«صبح مي آمد – پيرمرد آرام کرد آغاز، -
پيش روي لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دريايي از سرباز...

آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست.
بي نفس مي شد سياهي در دهان صبح؛
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز.

لشکر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يکديگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگين کنار در.

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحري برآشفته،
به خروش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد.

«منم آرش، -
چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهي مردي آزاده،
به تنها تير ترکش آزمون تلختان را
اينک آماده.

مجوييدم نسب، -
فرزند رنج و کار؛
گريزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ي ديدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!

دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ، -
دل، اين جام پر از کين پر از خون را؛
دل، اين بي تاب خشم آهنگ ...

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
که جام کينه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

در اين پيکار،
در اين کار،
دل خلقي ست در مشتم؛
اميد مردمي خاموش هم پشتم.

کمان کهکشان در دست،
کمانداري کمانگيرم.
شهاب تيزرو تيرم؛
ستيغ سربلند کوه مآوايم؛

به چشم آفتاب تاره رس جايم.
مرا تير است آتش پر؛
مرا باد است فرمان بر.

وليکن چاره را امروز زور و پهلواني نيست.
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست.
در اين ميدان،
بر اين پيکان هستي سوز سامان ساز،
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز.»

پس آن گه سر به سوي آسمان بر کرد،
به آهنگي دگر گفتار ديگر کرد:

“درود، اي واپسين صبح، اي سحر بدرود!
که با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود.
به صبح راستين سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بين سوگند!
که آرش جان خود در تير خواهد کرد،
پس آن گه بي درنگي خواهدش افکند.

زمين مي داند اين را، آسمان ها نيز،
که تن بي عيب و جان پاک است.
نه نيرنگي به کار من، نه افسوني؛
نه ترسي در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش.
نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش.

«ز پيشم مرگ،
نقابي سهمگين بر چهره، مي آيد.
به هر گام هراس افکن،
مرا با ديده ي خون بار مي پايد.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز مي گيرد،
به راهم مي نشيند، راه مي بندد؛
به رويم سرد مي خندد؛
به کوه و دره مي ريزد طنين زهر خندش را،
و بازش باز مي گيرد.

دلم از مرگ بي زار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمي خوار است.
ولي، آن دم که زاندوهان روان زندگي تار است؛
ولي، آن دم که نيکي و بدي را گاه پيکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شيرين است.
همان بايسته ي آزادگي اين است.

هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيک اميد خويش مي داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم، گه پيش مي راند.

پيش مي آيم.
دل و جان را به زيورهاي انساني مي آرايم.
به نيرويي که دارد زندگي در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ي ترس آفرين مرگ خواهم کند.»

نيايش را، دو زانو بر زمين بنهاد.
به سوي قله ها دستان زهم بگشاد:
“بر آ، اي آفتاب، اي توشه ي اميد!
بر آ، اي خوشه ي خورشيد!
تو جوشان چشمه اي، من تشنه اي بي تاب.
برآ، سر ريز کن، تا جان شود سيراب.

چو پا در کام مرگي تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جودارم،
به موج روشنايي شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، اي زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما، اي قله هاي سرکش خاموش،
که پيشاني به تندهاي سهم انگيز مي ساييد،
که بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي،
که سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي کوبيد،
که ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد؛
غرور و سربلندي هم شما را باد!
اميدم را برافرازيد،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر داريد.
غرورم را نگه داريد،
به سان آن پلنگاني که در کوه و کمر داريد.»

زمين خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به يال کوه ها لغزيد کم کم پنجه ي خورشيد.
هزاران نيزه ي زرين به چشم آسمان پاشيد.

نظر افکند آرش سوي شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگين کنار در؛
مردها در راه.
سرود بي کلامي، با غمي جان کاه،
ز چشمان بر همي شد با نسيم صبح دم هم راه.
کدامين نغمه مي ريزد،
کدام آهنگ آيا مي تواند ساخت،
طنين گام هاي استواري را که سوي نيستي مردانه مي رفتند؟
طنين گام هايي را که آگاهانه مي رفتند؟

دشمنانش، در سکوتي ريش خند آميز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پيرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پي او،
پرده هاي اشک پي درپي فرود آمد.»

بست يک دم چشم هايش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رويا.
کودکان، با ديدگان خسته و پي جو،
در شگفت از پهلواني ها.
شعله هاي کوره در پرواز،
باد در غوغا.

“شام گاهان،
راه جوياني که مي جستند آرش را به روي قله ها، پي گير،
باز گرديدند،
بي نشان از پيکر آرش،
با کمان و ترکشي بي تير.

آري، آري، جان خود در تير کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تيغه ي شمشير کرد آرش.

تير آرش را سواراني که مي راندند بر جيحون،
به ديگر نيم روزي از پي آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ايران شهر و توران باز ناميدند.

آفتاب،
در گريز بي شتاب خويش،
سال ها بر بام دنيا پا کشان سر زد.

ماهتاب،
بي نصيب از شبروي هايش، همه خاموش،
در دل هر کوي و هر برزن،
سر به هر ايوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه ي البرز،
وين سراسر قله ي مغموم و خاموشي که مي بينيد،
وندرون دره هاي برف آلودي که مي دانيد،
رهگذر هايي که شب در راه مي مانند
نام آرش را پياپي در دل کهسار مي خوانند،
و نياز خويش مي خواهند.

با دهان سنگ هاي کوه آرش مي دهد پاسخ.
مي کندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه؛
مي دهد اميد،
مي نمايد راه.»

 در برون کلبه مي بارد.
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ.
راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ ...

کودکان ديري ست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
مي گذارم کنده اي هيزم در آتش دان.
شعله بالا مي رود پر سوز ...


سیاوش کسرایی

Friday, November 9, 2012

تو

 تو را از هر طرف می توان خواند
         تو را در هر کجا می توان دید
                تو را در هر کلامی می توان جست

 تو را حتی در این سکوت،
 در تنهایی من هم
 می توان شنید.

 تو را با هر آوازی می توان به یاد آورد
         تو را به هر شکل می توان کشید
                 تو را می توان فریادی خروشید
                        تو را می توان در گوش نوزادی زمزمه کرد.

 تو را می شود ساخت،
 از نو بنا کرد،
 تو تولدی دوباره ای.

 تو را با قدم های مستی توان شمرد
         تو را با هر نوایی توان گریست
                 تو را با هر بوسه می توان جوئید.

 تو نبض گرم عشق،
 در هر لحظه دیداری
 که این بار یادت را باد...
 با خود نخواهد برد.

Monday, November 5, 2012

کویرِ تو

از این انحنایت
به آن انحنا
کویری سوزان را می گذرانم.
تو
در دل کدام تنور خوابیده ای؟
که چنین بی تابانه عطشی بر جانم زده ای؟


Thursday, November 1, 2012

تانگو

بیا تانگو برقصیم
آرام... رها...
سوار بر بال این ترانه بچرخیم،
آنچنان که گویی
نیستیم.
کمی به چپ، کمی به راست،

و آنگاه...
خارج شویم از هر صراط مستقیم!





* شعر الهام گرفته شده مستقیما از فیلم The Bridge Of Madison County