Monday, July 16, 2012

радикализм


از بچگی تووی جوی نه چندان مذهبی بزرگ شدم. جو جوِ سنتی ای بودا، اما زیادم آنچنان مذهبی نبود. وقتی 14-15 سالم بود یک دل نه صد دل عاشق و شیفته کلمه ای بنام کمونیسم شدم. خب دور و وَرم هم زیاد بودن کتابهایی که جلدای قرمز پاره پوره و موش خورده داشته باشن، تلفیق داس و چکش برام جالب بود و همراه بلوغ، انکار خدا بزرگترین شیطنت و جسارتم محسوب میشد و ازینکه این موضوع رو بصورتی که موضوع اکتسابیه بحث میکردم بسی کیفور بودم!
اما الآن دیگه از اون تفکرات خبری نیست، خب با مطالعه و گشت و گذار و شناختن بیشتر میشه به نتایجی رسید تا افق دید آدم بازتر و گشادتر بشه. اما هنوز هم میگم از اون شوری که 7-8 سال پیش در من بوجود آورد همیشه همراهم خواهد بود و مسائلی که در پیرامون این موضوع هستند رو تا حدودی کم و بیش پیگیری میکنم.
چند وقت پیش مستندی از بی بی سی فارسی پخش شد که مربوط به زندگی و فعالیتهای سیاسی ارنستو چگوارا بود. آنقدر که در طی یک برنامه این آدم رو کوبیدند و اون رو قاتل "خونخوار" و وحشی !!! و دیوانه معرفی کردند من بی اختیار یاد برنامه های سیمای ملی عزیز افتادم با اینکه 2-3 سالی میشه که دیگه تلویزیون نمیبینم. اون طرز معرفی کردنهای رادیکال، اغراق آمیز و کلا من اول به این نتیجه رسیدم که دروغ رو هرچه بلندتر داد بزنی قابل باورتر است!
حالا چندوقته شبکه من و تو هم زده به تیپ و تار اینا، دوتا برنامه از "نظام سیاسی و ایدوئولوژی ای نشون میده که از اساس ایراد" داشت. به چالشش میکشه، مسخرش میکنه، حماقتش میدونه!
اصلا بحث اصلی من دقیقا در نقطه مقابل این جریانه، شما به چی خودتون مینازید؟ به نظام سالها سرمایه داریتون؟ یا که نه، اصلا بدتون هم نمیاد شاهنشاهیش کنین دورهمی حالشو ببرین؟ واقعا انگلیس و آمریکا چه گلی بسر دنیا زدن؟ خودتونم دهنتون سرویسه، باز چرا گه همو میخورین؟ اصلا این ایرانی های اون توو، به اونا چه ربطی داره؟
واقعا یکی نیست بیاد ازین برنامه بزاره که این همه جوون رو توو ده سال کشتند، هزار هزار تا آدمو توو دوماهی که توشیم بیست و چهار سال پیش کشتن، این همه شاعر و نویسنده و نابغه و جوون رو از دهه بیست تا آخرا دهه شصت دوتا رژیم دیکتاتوری کردن توو گور، هیشکی نیست اینارو بنویسه، هیشکی نیست بیاد بگه ابوتراب باقرزاده کی بود، هیشکی نیست بیاد بگه بزرگ علوی کوو، هیشکی نیست بگه اصن حرف حساب طبری چی بود؟ یه مش امل بی شعور احمق هم که این همه سال مثل یابو توو عراق دارن می چرن و واس خودشون کمپ میزنن و اتفاقا میدونن تف سربالان!
حالا هی برنامه واسه هم بسازین، همه هم کانال تلویزیونی دارن، همه هم وبسایت دارن، همه هم توو هم عوامل نفوذی دارن، بخدا حالم از همشون بهم میخوره...
ریدین بابا، بزن اون کانال پسرم!

* آهنگ پس زمینه: هستی، هاله غفوری

Thursday, July 12, 2012

رقص سبکی

باران گرمی بارید
دودهایم لرزان و رقصان راه گرفتند از لابه لای برگهای انجیر همسایه،
به بالا!
از دیدها محو می شوند و میروند، میروند به بالا،
این بالا کجاست که میل میکند هرآن سبکی که در بین است
و چه حقیر در ته این چاه مرده من به آسمان می نگرم...

Friday, July 6, 2012

این یک پست عاشقانه نمیتونه باشه!

بنظرم زندگی فقط سکس نیست، یعنی نباید باشه. اگم هست باید زور بزنیم که دور نقاط دیگری هم بچرخونیمش.
زندگی فقط سکس نیست، نه صرفا سکس، بلکه تمام مواردی که ازش انشعاب میگیرن، الآن اگه دقیق نگاه کنیم و همه حرکاتِ بشری رو تووی یک هرم ببریم آخرش به سکس میرسه. یعنی تاجرش هم بیشتر پول درمیاره تا سکس راحت تری داشته باشه. مثلا پولش زیاد شه و تختخواب راحت تری بخره، خانومش پول داشته باشه بره اپیلاسیون، بعدش برن توو جکوزی شل کنن و اینا، من واقعا اینطور میبینم، نه اینکه بصورت رادیکال بگم همه زندگی میکنن، میدوئن، حرص میزنن، میخورن، میپوشن تا بکنن، نه! نه، ولی این در نهایت کار بشر وجود داره و بعد سکس احساس نیازی نیست که بشر بره دنبالش...
حالا برگردیم به این جمله که "زندگی فقط سکس نیست" و میتونه برای من پس چطور باشه؟ داشتم به این فکر میکردم که چقدر غم انگیره که شما دوتا هیچ حرفی جز پیچیدن بهم ندارین، بعد کارتون تموم میشه دیگه حرفی نیست اون وسط. درحالیکه میشه همین پنجشنبه و جمعه بعدازظهرای کوفتی رو رفت  بیرون، مردم رو نگاه کرد، خیابون ها رو چرخید و دلت قرص باشه که دست یکی توو دستته! هی چرند و پرند بگین، پشت سر مردم توو خیابون با اون قیافه های عَجق وَجق حرف بزنین و ریز ریز بخندین. زندگی میتونه به بحث کشیدن یه استدلال بزرگ باشه، زندگی میتونه فقط نگاه کردن به عزیزترینت توو یه حالت خاص باشه، زندگی میتونه بوو کردن اون باشه. تازه زندگی بصورت دو نفره میتونه خیلی جورها باشه، نه صرفا اینکه زود یه جایی رو خلوت کنی و بری توو کارش! اونم خوبه ها، نمیگم بده، ولی بیرون رفتن، تئاتر رفتن، لب دریا رفتن، توو جنگلا گم و گور شدن میتونه جذاب تر هم باشه!
زندگی شاید این باشه وقتی خسته و کوفته و مخصوصا عصبی به غار خودت برمیگردی، مطمئنی فقط با دیدن یه چهره میتونی دوباره نفس بگیری، والا دیگه چی میخوای آخه؟
بقول آقا مهدی اصلا زندگی شاید همین یک فریب ساده باشه اصن، بازم خوبه...
در ضمن برای این پست از خودمم متاسف هستم به دلایلی کاملا شخصی.

* آهنگ پس زمینه: دیوونه، سوسن

Monday, July 2, 2012

بگو، میشنوم

البته میشه به جریان اینطور هم نگاه کرد، نه اینکه اینطور دیدنش منفی گرایانه و از روی ناراحتی باشه، واقعا میشه که اینطور باشه.
یک جور حس خوبی بهت دست میده، احساس بلوغ میکنی، احساس میکنی اینقدر به شخص مقابل نزدیکی و طرف بهت اعتماد داره، اینکه تورو یک آدم معقول و قابل مشورت دونسته و اینکه تو تونستی سنگ صبور یه آدم بشی، اینکه کسی بیاد و حرفهای دلش، حرفایی با پر از جمله هایی مثل: "بین خودمون بمونه ها!"، "نمیدونم اینو میتونم بهت بگم یا نه؟"، "میخوام بدونی..." نظرت درمورد این که ..." هست و این جدا از مسئولیت پذیر کردنت تورو همونطور که در بالا گفتم تا حدی خوشحال و با اعتماد به نفس میکنه. حالا! حالا یک روز هم میشه که میفهمی این خاص بودن تو نبوده، این قابل احترام بودن تو نبوده که این همه داغ رو شنیدی، این همه حرف رو گوش کردی، نه! میفهمی که آدمها همیشه در آرزوی کسی هستند که بیاد و حرفاشونو بشنوه و بره، برام جالبه، خودمو همیشه طوری تنظیم کردم که همیشه حرفهای گفته شده رو بعدا نشنیده بگیرم و عادی باشم و دقیقا طرف هم همین رو میخواد، این که اون به هدفش رسید و حالا راحت شده، دلش خالی شده، یکم آروم شده.
این خیلی دردآوره وقتی میفهمی چیز با ارزشی که بدست آوردی در واقع هیچ ارزشی نداشته، یه جور دور ریختنی بوده...!
راهکاری ندارم، آیا نباید دیگه گوش بدم، یا گوش بدم و اهمیتی ندم؟
حتی احساس میکنم به قدر کفایت عدم رضایتم از این موضوع رو در این نوشته ابراز نکردم و این منو از این نوشته ناراحتم میکنه!!!

* آهنگ پس زمینه: Eagles