Sunday, April 22, 2012

خودکشیِ خوشی

خب خب خب، دقیقا یه چند وقتی بود میخواستم سر این حالم خودمو گیر بیارم و پای کامپیوتر باشم تا حالمو شاید بنویسم!
یک جور از بیکاری و تنهایی، همراه با افسردگی _همیشگی_ که حالاتش تازه بنظر من زیاد مهم نیستن، اینکه چه کارهای احمقانه ای در این مواقع انجام میدم بیشتر به چشم میان!
بیشتر اوقات میشینم و دفترچه تلفنم رو که هر روز کمتر و کمتر میشه رو بالا پایین میرم. با آدماش همینجوری حرف میزنم، بهشون فحش میدم، به یکی میگم: نه، تو آشغال اصلا آدمی؟ نمیخواد اصلا. یکی دوتا رو میبینم یادم میاد که باس پاکشون کنم. جدیدا دیگه به کسی زنگ نمیزنم، دیگه تابلو شده، همشم من زنگ میزنم که:
هــــــــــی، سلام، چطوری یا نه؟ گفتم یه حالی ازت بپرسم رفیق و اینا...
جدیدا دُزَم رو بالاتر بردم و حماقتهای بزرگی میکنم، در آخرین مورد میتونم به دعوت کردن از یک دشمن قدیمی و کسی که همیشه لعن و نفرینش در خونمون به دنبالش بوده به خونمون عنوان کنم! چرا؟ خو یهو دلم خواست، یا بهتر بگم دلم براش تنگ شد! همین.
خلاصه دیگه، مثلا الآن رفتم توو فیسبوک و کلی دوست داشتنی شدم، واسه چندتا نره خر که چندسال ندیدم نوشتم که چقد دلم تنگشونه، خیلی باحالی داوش و اینا... 
ولی، اما ولی ای دیگر! واقعا این احساسات تا چه حد درست و اساسی و واقعیه؟ یعنی واقعا من آدم خوبیم که دلم واس دیگرون تنگ میشه یا که نه، این فقط از بدبختی و بیچارگی و تنهایی بیش از حد منه؟ ها؟ آره دیگه، اینم هست خب...
امشب حالم یه جوریه، خوبم، ازون خوبا... یا بدم، ازون بدا. نمیدونم. نمیشه خوب گفت.
توو دلم کلی آه هست، آره ها! کلی آه دارم، کلی آخـــــی دارم، آخِی...
فکرم کاملا خالیه، به هیچی فکر نمیکنم، آرومم و سرد، خاموشم در کلامی

* آهنگ پس زمینه: آلبوم متاسفم، محسن چاوشی

Friday, April 20, 2012

دلخواه

دلم اینهمه خوبی را باز میخواهد
دلم از این پیچهای خوب میخواهد
نمیدانم پس از آن کجایم،
همین ندانستن ها را دلم بسیار میخواهد...

صدای عکس های من

یکی از کارهای معمولم اینه که میشینم و به پوشه های عکس هام نگاه میکنم، هرچند تکراری و پشت سر هم. این بار متوجه چیز جدیدی شدم. چیزی که تا حالا در عکسها ندیده بودم و بهش فکر نکرده بودمو همین ندیدن این مورد هم برام جالب بود.
وقتی به عکسهای دسته جمعی یا بقیه عکسهامون نگاه میکنم، وقتی خنده ها و حالات چهره ها رو میبینم، وقتی اون کنار هم جمع شدن هارو میبینم، با اوضاع کنونی، که هر کس جاییه، که از حرفهای بعد از عکسها تعبیرات خاصی شده، حرفهایی که قرار بود نشنیده بمونن اما مورد استعمال بیش از پیش قرار گرفتن. سوء تفاهمات و در نتیجه فاصله هایی که برخلاف مضمون عکسهاست پیش اومده، سکوت و تعجب و خالی بودن خاصی رو حس میکنم. کجا رفتن اون آدمهای تووی عکسها؟
آیا همین آدما همین الآن حاضرن اینجوری چسبیده بهم و خنده کنان کنار هم وایسن و عکس بندازن؟ موضوع همینه، چرا نه؟ این چرایی از کجاست؟
آدمایی که ما بودیم و آدمایی که ما هستیم، زمان چه کارها که نمیکنه!
اونقدر خنده ها صادقانه و صمیمیه که هر غریبه ای هم کیفیتشو میفهمه، اما حالا؟
واقعا آدما چرا اینطورن؟ چرا وقتی دارن چرت و پرت میگن نمیرن عکساشونو ببینن؟ چرا ذهنشون یاری یادآوری اون خنده ها رو نمیکنه؟ عجیبه برام...
البته نباس عجیب باشه، من در بطن این عکس ها بوده ام، این خنده ها رو حس کردم، حالام میبینم که دیگه بهم لبخند نمیزنیم، حرف نمیزنیم، صدا نمیکنیم.
کاش آدما آلبوماشونو همراشون هرجا میبردن.

* آهنگ پس زمینه: آلبوم سماع مستانه، تنبور علی اکبر مرادی

درک ناپذیری

در واقع اون بخشی از من که قدرت تکلم نداره هست که در مواقع پیش آمد بحران و ناراحتیها قدرت رو در دست میگیره!
امروز صبح و بر اساس وقایعی که حالا تجربه شدند فهمیدم من واقعا آدم عصبی ای هستم! خب حق رو نباید ضایع کرد، اگرچه که میشه... اما خب من توو این وبلاگ علاقه ای به این کار ندارم. زود عصبی میشم، ببینید، وقتی صحبت از از دست دادن کنترل عصبی میشه سریع نباید به عکس العملهای اون فکر کرد، نه! اینکه اگه کسی عصبی میشه اما خب هیچکاری اعم از فیزیکی یا هرجوری نمیکنه این خوب نیست! آدم نباس کنترل خودشو از دست بده، در اولین قدم، اتفاقا من برای خودم اینطور فکر میکنم که مواقع عصبانیت حتما باس کاری انجام بدم، خواننده گرامی زود قضاوت نکن! بقیه جمله ام مونده! چون هیچوقت هیچکاری نکردم، موقعی که مثلا جوش میارم _صحیح یا غلط_ اونجاست که شبیه این میشه که یه بمب اتمی رو تووی یه ظرف دربسته منفجر کنین، یا شنیدم اینایی که عطسه شونو قورت میدن کار خطرناکی میکنن، چون عطسه یه چیزیه که باس بیاد و بره بیرون، حالا اینکه تو خفش میکنی من شنیدم منجر به سکته هم میشه! من دقیقا وقتایی که حرص میخورم و به اصطلاح میخوام یکیو با دستام خفه کنم اونجوریم، میریزم توو خودم. همونجاس که فکر میکنم با 23 سال سن الآنه که یه سکته کنم مثه خر بمیرم... بقرعان! یه موقعی هم بود که اصلا باورم شده بود، الآن که دارم حرص میخورم حس میکنم که یکی از موهام سفید شده! یعنی داره همین الآن میشه!!! تا این حد. خب، واسه کسی مثل من بنظرم بهتره یه کیسه بوکسی سیگاری چیزی دم دس باشه وگرنه اون آب جوشی که در من در حال غلیانه میزنه کتری و گاز و اینارو بالآخره یه روز به گا میده میره.
حالا، ما کی به فکر سلامتیمون بودیم که ایندفعه باشیم.
(نمیدونم چرا این جمله آخرم انقد احمقانه یا غیر واقع گرایانه می نمایاند!)

* آهنگ پس زمینه: آلبوم سماع مستانه، تنبور علی اکبر مرادی

Monday, April 16, 2012

مرغ کوکو پر بکش

حالم اصلا خوب نیست، حالم به هیچ وجه خوب نیست! از دیشب که خواب بدی دیدم خیلی بدم، ناراحتم و عصبی، در این وقت شب هم افسردگی آشنایی به همه شان اضافه شده. فکر می کردم وقتی حالم بد است می توانم بنویسم و خوب بنویسم و زیاد، اما اون که درست، اما نه موقعی که حالم خیلی بد است! حالم خیلی بد است و نوشتنم نمیاد.
من عاشق کوتاهی ام! یعنی واقعا، عاشق داستان کوتاهم. فیلم کوتاه رو خیلی دوست دارم، کوته نوشته ها رو هم دوس دارم _با صلوات بر روح گودر_ و جدیدا عاشقانه در هایکو مانده ام! واقعا انگار همش رو خودم میگم، انگار بیرون دادن حسیه که اون توو گیر کرده و همه منه! خود منه اصلا... خیلی خوبه

_ پروانه ناپدید شده است،
و روح من
بسوی ام باز می آید...

خو ببین، همینه دیگه، خیلی خوب میگه لعنتی، عاشقم ازش.
حوصله حرف زدن ندارم، ازینکه کسی هم حالمو نمیپرسه ناراحت نیستم اونقدرا، دیگه باز به حرف خودم _خودم؟_ برمیگردم که:

بشر، به همه چی عادت میکنه حتی جهنم!

* آهنگ پس زمینه: چرخشی در یوتیوب و دوتار حاج قربان و صدای محمدرضا شجریان

Friday, April 6, 2012

مفعول فرهنگیانگی

مسیری که طی 45 روز اخیر داشتم رو خیلی میپسندم. فعالیتهای خوبی داشتم و از برای کارهایی که میکنم راضی هم هستم. شاید حواشی و کلیت تمام جریان زندگی خوب نبوده و اصلا بشه گفت در مجموع هم خیلی بد و سخت گذشت، اما از نظر فعالیتهایی که انجام دادم و این رویه ای که در پیش گرفتم راضی هستم.
دوباره به دوران مطالعه برگشتم، خوب کتاب میخونم و بقول خودم کتابو میخورم! میشه گفت هر شب یه فیلم میبینم، فیلمای خوبی هم میبینم. فیلمای خوبی هم توو سینما میبینم. بنظر من فرآیند فیلم دیدن توو خونه و به سینما یا تأتر رفتن دو مقوله متفاوت هستن و دو گزینه دوم درسته که همون کار گزینه اول رو در ظاهر فقط انجام میدن اما در حقیقت فیلم دیدن بصورت دسته جمعی و با آدمای غریبه و یه جورایی توو اجتماع و درگیر شدن با حس فیلم و بغض و شادی دسته جمعی خیلی متفاوته با اونچه که پای مانیتور میبینم. خلاصه که من به سینما یا تأتر رفتنو عملی فرهنگی تر از فقط فیلم دیدن میبینم که قابل توجه تره خلاصه و خلاصه، یکی دو تا نمایشگاه و گروه کتابخونی و جمع جَوُونانه دورهمی در کافه هم رفتم. چندتایی آلبوم خوب هم که تازه اومده بیرون گرفتم و آره دیگه، بنظر خودم خیلی علاقه به این دست کارهای فرهنگی دارم. هنر بخشی از فرهنگه و بخش مورد علاقه منه!
از اون مهمتر خود انجام فعالیته، میدونی... اینکه آدم از سکونت و یکجا موندگاری بیرون بیاد _البته هرموقع که عشقش کشید_ و خودشو توو فضای موجود رها کنه خودش فعالیتیه! این برای این همه آدمی که من دور و برم میشناسم که زندگیشون همینجوری الکی و باری به هر جهتی میگذره _یکیش شاید خودم_ خیلی شروع خوبیه، واقعا میشه از فضای شهر، جامعه و طبیعت الهامهای خوبی گرفت. اون چیزی که تووی آدم بصورت پتانسیله رو به حرکت درآورد. خوبه که آدم بتونه از همه چی به نفع خودش هم استفاده کنه.
از اینکه توو این سه باری که رفتم تهران در این مقطع تونستم باز هم با چندتایی آدم جدید آشنا بشم خیلی خوشحالم، واقعا فهمیدم دم‏خور شدن و آشنایی با افراد _چه خوب چه هرچی_ خیلی خوشحالم میکنه و راضیم نگه میداره از زندگی. واقعا نظریات و نوع نگرش آدمها به زندگی برام جالب انگیزناکه!!!
آدم باید فرصت بسازه، از فرصت ها استفاده کنه و تعادلشو در سُر خوردنهای همیشگی زندگی حفظ کنه!

* آهنگ پس زمینه: Dire Straits