Saturday, March 31, 2012

و زندگی روی دیگر هم داشت

خب گویا سکس عامل بسیار تعیین کننده ای در روابط انسانی وبین انسانیه!
همین نویسنده اگر دوسال پیش این جمله رو می نوشت حتی یک "متاسفانه" هم به انتهای جمله بالا اضافه می کرد، پس قیافتو اینجوری نکن لطفا، بلـــــه...
تازه نویسنده این روزها یا همین جمله به اینصورت که: تازه نویسندۀ این روزها تازگی فهمیده: کجای کاری اخوی؟ تیپ و قیافه و خوشگلی و اینکه کجاهات مو داره و قدت چنده و اینا حتی در الویت نسبت به معیارهای خوش بینانه و فیلسوفانه ات قرار داره، بلــــه...
بحث جالبی هم شکل گرفت به این مضمون که خب، ما که جوان و سرشار از شور و نشاط و ایناییم. از بد روزگار هم چراغ های رابطه مان خاموش است، حالا با این غریزه چه کنیم؟ این حس درونی که ازون پایین مایینا داره میاد بالا هر روز بیشتر میزنه بالا! با این لامصّب چه کنیم؟
خب، کافیه یه نگاهی به اطرافمون بندازیم و از دوستانمون درخواست یاری گرمی دگر داشته باشیم که دیگر مجال سوختن و ساختن نیست، اما...!
اما اینکه تو پارتنر سکس من باشی نه دوست پسر/دختر من، دوتا حرف جداست!!! اینکه قدرت تفکیک مسائل رو داشته باشیم و بشه فضاهای فی مابین رو شناخت کاری ست که نیاز به سالها تفکر و تعقل و بحث و نهادینه سازی و اینا ... داره. که خب، من طبق معمول ارجاع میدم به سریال How I Mate Your Mother که واقعا ریز قضیه رو ریخته روو دایره.
مساله دیگه که بنظر من اومد این بود که روابط میتونن دو شکل داشته باشند، اینکه از آشنایی شروع بشه و نزدیکی و صمیمی تر شدن و سکس و سکس و سکس و بعدم خب... شاید سرازیری و اینا! و نوع دوم یه کم متفاوته، نزدیک به چیزی که بالا گفتم اینکه از سر سکس اصلا شروع شه. دوتا آدم با هم بخاطر نیازشون باهم سکس داشته باشند و بعدم تموم. اما نه، اینجاست که امکان بوجود اومدن احساس وجود داشته باشه. اینکه تو اون "فقط" دوستت رو فردا ببینی و خیلی معمولی باهاش رفتار کنی ولی اون با دید انتظار به تو نگاه کنه، این که منتظر حرکتی نو نسبت به قبل سکس ازت داشته باشه، یا شایدم درش حسی نسبت بهت پیدا کنه که صرفا از سکس اومده، بلــــه...
خلاصه که آره، آره این امری واقعی، موجود و حقیقتی معمولی، خوب و زیبا و لذتبخش که افراد با توجه به سن، شرایط و عوامل محیطی در نهایت اونو درک میکنند. و حالا کم شایدم زیاد باشن که بشینن درموردش اینطور فکر کنن و واکاوی ش کنن که چرا و چگونه و چطور.
همیشه عقایدم و حتی اعمال و تجربیاتم در این مورد کمی، شایدم خیلی با احتیاط و مراقبت و آروم بوده تا جایی که موجب بعضی عکس العمل ها از طرف اطرافیان هم شده، خلاصه که این هم چیز خوبی ست!

* آهنگ پس زمینه: تک نوازی کیهان کلهر 

Saturday, March 24, 2012

زندگی همیشه سه نقطه ای...

زندگی خیلی پیچیده س. خیلی پیچیده تر از اونی که حتی فکرشم می کردم! هی منو متعجب میکنه، اینجوری می بینم که زندگی من چرخ دنده ای هست، زندگی تو چرخ دنده ای و تمام زندگی ها همینطور چرخ دنده هایی هستند. از خواص چرخ دنده هم میشه به نیاز به اتصال و گردش اشاره کرد. این که هممون بهم مرتبطیم، بهم درنهایت پیوند خورده ایم و بالاخره یک کاری باهم داریم. پیچیدگیشم بخاطر اینکه یه 7میلیاردی چرخ دنده داریم که تازه هر لحظه کم و زیاد میشن! اما در عین پیچیدگی کل سیستم اساس کار هرکدوم کاملا روان و ساده است.
حالا من. من این روزها واقعا حال و احوالاتم باهاریه، اصلا یه وعضی...
فک کنم سرطان دارم، اینکه هرروز داره در من رشد میکنه. جدیدا که نه ولی یک سالی میشه که با کوچکترین حرکتی بغض میکنم، زرتی اشکم در میاد. واقعا نمیدونم چرا؟ منم مثه بقیه آدما بعضی وقتا خودمو لوس کردم، الکی فیلم در آوردم. ولی بخدا اینا دیگه راس راسته! نکته عجیبش اینه که طی یک سال اخیر من روزگار نسبتا آرومی رو گذروندم. نمیدونم شایدم نگذروندم!!!
نمی ترسما، ولی همونطور که مثال زدم اینو مثه یه سرطان میبینم، اینطوره که فک میکنم دارم به جایی میرم. مثلا انگار قدم در راهی گذاشتم. اینکه این شروعه، یا چه میدونم حرکتیه. انگار داره هروز بیشتر میشه، هروز بیشتر باهاش وفق پذیری پیدا میکنم.
این بحث نا تموم مونده...
باید حتما از دفترچه بیشتر استفاده کنم، حتما بیشتر!

* آهنگ پس زمینه: گَون، هی مزنیدش، مهدی فلاح

Tuesday, March 13, 2012

سال نامه

از یکی شنیدم: "عید که خودش خوب نیست، قبلشو بعدشه که خوبه و حسابی میچسبه". 
چقدر این حرف بمن نزدیکه، چقد حرف منه. این "یکی" کلا خیلی حرفای منو قبل از اینکه بزنم میزنه و میشه گفت حس خوبی بهم میده. من عاشق بهمن و اسفندم، نه اصلا از دی و بهمن و اسفند خوشم میاد. اینکه سراشیبی آخر ساله، اصلا 15بهمن رو که رد میکنه که دیگه خیلی حالی به حولی میشم. تا خود شب عید خیلی بهم میچسبه. عید اما نه، والا هیچ چیز آنچنان فوق العاده که نداره که من خوشم بیاد و خاطرات خوبی هم برام یادآور نمیشه اصلا! اما بعدش چرا، شبای عید، این که حالا حالاها تعطیلی، اینکه میری اینور و اونور خیلی برام خوب بود.
حالا اما نه... خیلی همه چی سرد شده، همه چی با سرعت میگذره، اونقدر که براردرزاده 11 سالم دیشب میگفت: امسال واقعا سریع برامون گذشت، اصلا نفهمیدیم کی اومد و کی رفت! خب حالا که تمام حرفامو دیگران دارن میزنن دیگه اینهمه پرچونگی و فک زدن من واسه چی؟ عین گودر شده زندگیم! همش همه دارن حرفای دلمو میزنن، من دیگه چی بگم؟ انرژی ذخیره میکنم بیام اینجا بنویسم شاید.
دیشب که داشتم از پله ها میومدم بالا، یهو فکری اومد توو سرم. از دی ماه، از بهمن هی میگم سال تموم شه، سال تموم شه، آخرش چی؟ واسه 7-8 روز تعطیلی؟ وای... خدایا دوباره از 14 فروردین بریم سرکار؟ دانشگاه؟ بدو بدو بدو؟ کاملا مثل روز برام روشن شد، همش اومد جلو چشام که من شاید بتونم امسال رو بگذرونم ولی دیگه نمیتونم سال بعد هم ببینم باید دوباره برگردم به وضع اسف بار همیشگیم! بخدا دیگه خسته ام از این زندگی

* آهنگ پس زمینه : Metallica, The Unforgiven II, Nothing Else Matters

Sunday, March 11, 2012

سگی که من هستم!

البته که میدونم گونه انسان بوسیله حرف زدنه که ارتباط برقرار میکنه، اما تفاوت من با دیگران شاید در همین باشه که من عادت دارم از انواع دیگه هم استفاده کنم! البته تنها منحصر بمن هم نیست ولی خب اینطور که مثلا من برای گفتن "حالم خوب نیست" حرف نمیزنم و سکوت میکنم. یا برای اینکه بگم "دوستت دارم" خیلی آروم میشم و حسی از آرامش در من قرار میگیره. حالا، حالا من انتظارم اینه که تو بعنوان نزدیکترین و عزیزترین و چندین "ترین" دیگه برای من حداقل با این نوع عجیب گویشی آشناتر هم شده باشی! اینکه من در ارتباط برقرار کردن مشکلات حادی دارم و همیشه در پرده ای از سوءتفاهم بسر می برم و مسائل ریز رو خیلی خوب بزرگ میکنم، خب... آره درسته ولی با کمی انتظار مازاد به خودم حق میدم که کمی بخوام که درکم کنی. اصلا بزرگترین مشکلی که منو احاطه کرده اینه که "فکر" میکنم کسی درکم نمیکنه و این فکر اونقد سنگینه و بزرگ که حتی خلافش رو هم نمیتونم ثابت کنم!
من قبل هر مشکلی یا سوءتفاهمی در وهله اول با خودم درگیرم و اینو خودم میگم. آره، دیگه اینجوریه دیگه متاسفانه...
من هیچوقت فراموش نمیکنم تمام خوبی هایی که بهم شده و تمام خوبی هایی که کردم رو!
من هرگز خاطرات خوبم رو که با هرکسی داشتم فراموش نمیکنم، چه برسه به آدمهایی که برام خاص اند!
هیچوقت هم فراموش نمیکنم اگه اون نبود من در اون لحظه چطور تحمل میکردم یا که چه خوب شد که من بودم در اون لحظات سخت برای اون...
خلاصه اینکه باز هم سوءتفاهمی دیگر پیش آمد و من حتی از اظهار تاسف هم می ترسم! خجالت نه، می ترسم، می ترسم که باز بگم و باز پیش بیاد. اصلا آدم مطمئنی نیستم این روزا، خیلی درگیرم. اصلا عجیب شده برام! من؟ نامطمئن؟
سخته...

* آهنگ پس زمینه: آلبوم هیچ هیچ هیچ، شاهین نجفی

Friday, March 9, 2012

دوم و سوم شخص همیشه غایب

میدونی چیه لعنتی؟ منم دلم میخواست امیرکیبر بخونم، اصلا دلم میخواست شریف بخونم. همیشه آرزوم بود، منم دلم میخواست ارشدمو باز امیرکبیر بخونم، منم دلم میخواست لیسانس کوفتیمو سه ساله بگیرم نه که الآن بعد 5سال باز 20 واحد مونده داشته باشم! میفهمی؟ منم هرشب که میخوابم خواب ارشد توو دانشگاه تهرانو میبینم، اینکه مدرک زبان بگیرم برم یه گوشه دنیا واسه خودم زندگی کنم و عکس بگیرم و کاپشن زرد و نارنجی بپوشم و ازین عینک خفنای مربعی بزنم! یه عمری دلم خواست فرانسه بخونم، امیدم بود، آرزوم بود. حالا که بهت اعتماد کردم و بعد 20سال رابطه اومدم باهات دارم حرف میزنم فقط منتظر میمونی حرفام تموم شه و بعد بگی حرفام فقط بلاب بلاب بلاب بوده و یا هر چی؟!!! چطور جرات میکنی؟ چطور میتونی؟ آدمی؟ فهم داری؟ خودت به چیت مینازی؟ به اینکه در اوج همه جایی و در واقع هیچ چی نداری؟ اینکه همه جا گفتی من برات اهمیت دارم اما حتی بهم نگفتی این خره کیه اومده توو زندگیت؟ هاه؟ هرچی دلت میخواد میگی و درنهایت فقط میگی: "خب البته اینا فقط نظر منه"!!! بخدا خیلی حالمو بهم زدی، شبیه اون کسی شدی که همیشه حالمون ازش بهم میخورد! یه نیگا به رابطمون بنداز، ما واقعا همونطور که اسم رابطمون هست هستیم؟ ها؟
من هیچ گهی نیستم، احتمال غریب به یقین هم هیچ عنی نمیشم. اما واقعا برای تو متاسفم که هیچوقت نخواستی و نتونستی حداقل یه کلمه حرف هم به یه خودی بزنی. هروقت هرچی داشتی واسه دوستات بود، اصلا تو از اول هم متعلق به ما نبودی، زندگیت جدا بود، از ما بریدی و توو دوری موندی و خوش بودی و حالا داری سرکوفتشو سر منِ آخری میزنی. همتون مثه همین...
من دانشگاه آزادیِ زپرتی همین مدرک کوفتیمو میگیرم، میشینم اصلا نه کامپیوتر باز، نه جامعه شناسی حتی بلکه هنر امتحان میدم! میرم تهران، زندگی عن‏وار خودمو به تنهایی جلو میبرم و آخرشم امسال نشد سال دیگه از این مملکت تخماتیک میرم و بخدا از اون روز دیگه هموحتی مثه الآن که فقط توو اسکایپ هم نخواهیم دید.
و تو، تو هم انقد منو سگ تر نکن! میدونی که با توام، آره خودت که الآن داری اینو میخونی و میگی نه با من نیست، چرا اتفاقا با توام، اذیتم نکن، دست از بچه بازی بردار، مثه این آدمای بالا نباش، تو مرهم زخمم نبودی نبودی حداقل فوتش کن!
میرم، سگم، عصبانیم، سختمه و زندگی از گلوم پایین نمیره، اگه هم میره میسوزونه و میره، خسته ام، خیلی...

* آهنگ پس زمینه: Phantogram, When I'm Small

Thursday, March 8, 2012

ایلویی، ایلویی، لما سبقتنی؟

 یک ایده برای یک رمان توو سرم دارم. همیشه اینو برای خودم جالب میدیدم که با خدا وَر برم. هی ازش بگم، حرفهای متفاوت ازش بزنم و خلاصه اینکه از دید متفاوتی بهش نگاه کنم. پارسال که با یکی از "رفقا" صحبت میکردم نگاهم نسبت به خدا رو اینجوری تعبیر کردم که پیرمردی با قد کشیده، پیشونی بلند، مو و ریش سفید و بلند (اصلا تو محمدرضا لطفی مدنظرت باشه دیگه!) که توو یه ظهر تابستونی تووی یه کوچه روی جویی نشسته و پاهاشو کرده توو آب روون. با دستمالش عرق پیشونیشو خشک میکنه و سخت در فکر که چه گرمای جهنم واریه!!! این همیشه دید من از خدا بوده، همیشه توو اون کوچه میدیدمش که زیر سایه درخت نشسته و ساقشو توو جوب گذاشته. که هوا گرم جهنم واره و صدای آب خیلی قشنگه زیر سایه. که کوچه عجیب خلوته و تک و توک آدمی سریع رد میشن.
حالا اما خدا مرد! برای ایده داستانم تشییع جنازه ای رو داریم که موها و ریش سفید و بلند مرده از زیر اون پارچه که روشه بیرون افتاده و با باد در هوا موج میگیره. جمعیت زیاد نیستند، صدای گریه ای نمیاد، فضا غم آلوده و هوا باز خیلی گرمه، جوی خشکیده و ترک تهش توو چشم میخوره. باد میاد، بادی که آدم رو با خودش میبره، باد تندیه، نگرانی از سرما و بارون نیست، هوا هم چون گرمه. تا حدودی آب و هوای مورد علاقه منه، باد تند رو دوست دارم، وقتی میبینم خورشید با تموم زورش توو آسمونه و لکه ابری هم نیستو تَه دلم قرصه از ابر و طوفان و بارون...
داستان نوشتن مستلزم وقت زیادی خواهد بود، البته وقتی فکر میکنم که بخوام رمان بنویسم یاد Bitter Moon میافتم که اصلا حس خوبی بهم نمیده ولی جدا از اون بنظرم نوشتن داستان مثل طراحی یک درخته. اینطور که اول ساقه بلند بالای اون رو میکشی، بعد شاخه ها و در نهایت جزئیات و برگها و غیره. و در هرصورت چیزی بیشتر از یک دید از یک تشییع جنازه احتیاج داره و من و این کارا؟ نه نه نه

* آهنگ پس زمینه: نفس کشیدن سخته، روزبه نعمت الهی

Friday, March 2, 2012

ای کاش داوری، داوری...

یه آرشیو خوبی از فیلم دارم، میشه گفت آرشیوهای خوبی دارم. از آرشیو داشتن خوشم میاد و دلم میخواد همیشه دستم از این بابت پر و پیمون باشه. حس خوبی بهم میده و وقتی میبینم مثلا توو پوشه فیلمام شیشصد و ... تا فیلم دارم احساس رضایت میکنم. البته اون سمت قضیه هم رو می بینم، اینکه چقد ذهنمو عدد گرفته، همش کمیت برام مهمه، همش میخوام فقط زیاد شه حالا هرچی بود عیبی نداره! موجودی کارتم، تعداد فیلمهای آرشیوم، تعداد نوتیفیکشن، موجودی کارت سوخت و ....
فیلمی دیدم به نام (Last Night) که خیلی تحت تاثیرم قرار داد. داستان آروم و روونی داشت. یه زوج جوون، توو نیویورک، خونه خیلی قشنگ وسط شهر _خونشون دوبلکس هم بود_، کار خوب، تفریح و زندگی خوب در کل که واقعا فکر نمیکردم همه اینا انقدر راحت قابل از بین رفتن باشه. یعنی هردو در یک شب به هم خیانت میکنن. آخه چرا؟ واقعا وقتی مرده اون زن _همکارش_ رو بوسید نزدیک بود لب تابمو بشکنم!!! خب مرتیکه تو توو زندگیت چی کم داری؟ چرا آدم نمیتونه مثه بچه آدم بشینه یه جا زندگیشو بکنه؟ چرا هرجا میشینیم هی دور و برمون رو نگاه میکنیم؟ چرا از جایگاهمون نمیتونیم لذت ببریم؟ البته همه اینا مصداق کسیه که "نسبتا" همه چیز زندگیش نرمال و روونه!
در خلال فیلم متوجه شدم وقتی بنظر من تمام موارد مورد نظرم تامینه و همه چیز طبعا باید خوب باشه پس حتی فکر به کج روی، در اینجا خیانت هم میتونه آزار دهنده و سخت باشه! نمیدونم، نمیدونم، البته خب در آخر هردو بخاطر کاری که کردن و شاید بخاطر تعهد یا نمیدونم هرچی بهم برگشتن و موندن اما این زیاد هم خوب نیست، چون اونجای اون زندگی _دیشب_ همیشه میلنگه و چرخی که یه دنده خراب داره بالاخره یه جایی در میره. نمیدونم، از طرز گفتارم خوشم نمیاد. انگار اون آدم همیشگی نیستم، خیلی پایبند شدم، خیلی به تعهد وابسته شدم، چون اینطور نبودم قبلا! حالا آیا نمیتونم کنار بیام باهاش؟ ولی من که اون همه ی چیزهایی رو که در فیلم دیدم ندارم، حالا این دلیلی بر پایبند نبودنم خواهد بود؟ آیا مجاز به کج روی هستم چون ندارم، کمبود دارم پس میتونم برینم به هر چی...؟
از زندگی باید لذت برد:
فیلم دید، بغض کرد.
کتاب خوند و غرق شد.
آهنگ گوش داد و به اوج رسید.
زندگی پس چیه؟ زندگی پس چیه؟ همینه شاید...

* آهنگ پس زمینه: آلبوم ترنج، محسن نامجو