Monday, February 27, 2012

مرا بپذیر

خانه ام کجاست، گاو هایم، که شیرشان را در آن صبح سر زمستانی بدوشم. زنم کجاست، هوای خانه ابری ست چرا؟

* آهنگ پس زمینه: Aron, Lili

Sunday, February 26, 2012

چیزهایی هست که نمی دانی

این روزها زندگیم یه جوری میگذره که خیلی نگرانم میکنه. دارم از طرف بزرگترین تکیه گاهم که کارم باشه ضربه میخورم. این اون چیزیه که واقعا منو میترسونه، تپش قلب بهم میده و منو در یه محل ساکن میکنه. و از اونجایی که من معتقد به این قضیه ام که همه بدبختی ها باهم میان، همینطورم میشه خب! دوستی ها و نزدیکی ها دور میشه، پولها از جیب آدم سُر میخوره، زندگی سربالایی پر از سنگلاخی میشه که تازه بالاشم ابریه و تیره...
این روزها آینده ام کنارم نشسته و داریم باهم بحث میکنیم.
سیگار میکشیم و چای پررنگ میخوریم.
سیگار لعنتیتو توو ته مونده چایی خالی نکن! حالم از بوش بهم میخوره...
منو تو هیچوقت باهم خوب نبودیم. درسته که تفاهم داشتیم اما دوتا دشمن هم میتونن توو مسائلی باهم اتفاق نظر داشته باشن.
من میگم میخوام برم از اینجا که البته خوشبختانه تو هم همین نظرو داری اما راهمون فقط تا سر کوچمون یکیه! میبینی چقدر عمر دوستی منو تو کوتاهه آینده عزیز؟ میبینی توروخدا، چاییتو بخور نَچّاد!
اینکه بتونم ماتحتو جر بدم و زبانمو عالی کنم و بعد شروع کنم به میل دادن و بعد دعا دعای اکسپت شدن چیزیه که تو میخوای.
اینکه پول و متعلقاتمو جمع کنم و برم یه گوشه ای یه زندگی جمع و جور واس خودم جور کنم و بعد بشینم از سر رضایت _شما بخونید شکم سیری_ تصمیم بگیرم خـــــــــــب، حالا چیکار کنم هم تصمیم منه.
نمیدونم، طبق معمول این "نمیدونمِ" که منو توصیف میکنه و من در هاله ای از ابهام قوطه ورم، بخدا اصلا هم خوب نیست حس بی وزنی، همش معلقی و میچرخی. الآنه که دلم میخواست یه میخ بودم، از اون فولادی سیاهاش که هرچقدم بد بزنی توو سرش کج نمیشه و محکم برم توو یه چیزی بچسبم، راستی من که میخ میشم چه شکلی میشم؟ هه...
آها، بیخیال اینا، رفتم تهران. دلیلش دیگه مهم نیست چرا (...) اما کلی کارای خوب کردم که کلی دوست می داشتم. رفتیم سینما و "چیز هایی هست که نمی دانی" رو دیدم. رفتم جلسه کتابخوانی توو یه کافه، توو ترافیک ولیعصر گیر کردم. جشن تولد گرفته شدم! هدیه گرفتم، رقصیدم و باهام رقصیدن! بابا تمام این جملات من تهش علامت تعجب با معانی مختلف داره ها...! آره دیگه کلی خوب بود، چیزای بدش رو چال کردم اومدم. اما نگو که از زیر زمین هم دنبالمن، گویا من همیشه باید بپا داشته باشم.
در ضمن، فیلم مذکور رو به طور خاص برای من ساختن و از فیلم هایی که بصورت خاص دیالوگ کمی دارند خوشم میاد، حس خوبی بهم میدن. از این به بعد هم باید مواظب بود که جمله ی "چیزهایی هست که نمی دانی" جمله خاصیه! بعله...


میدونم که هستن آدمایی که نیستن و هردو از نبودن هایمان ناراحتیم، باید ناراحت باشیم، به خوشی اش نمی ارزه...

* آهنگ پس زمینه: Jack Johnson, "Sleep Through The Static" album

Sunday, February 19, 2012

متنبه

جایی هست که عزیزی اونجا مینویسه، جا که نیست چون فارغ از مکانه و در واحدی از زمان نوشته ها ثبت میشه! کاراکتر من به خاطر نقش مهمم در حیات شخص نویسنده زیاد به چشم می‏خوره، اما چه به چشم اومدنی...؟ واقعا فکرش رو هم نمی کردم که اینقدر ناملایمتی ها و دردسر آفرینی ها از وجود ناقص من متصاعد بشه!
همیشه و همه جا دیدم آدمها سینه ها رو جلو میدن و سرشونو بالا میگیرن و با اعتماد به نفسی رسوخ ناپذیر میگن: "من آدم روشنی هستم، من از انتقاداتی که ازم میشه استقبال میکنم و از این دست هذیان ها..." اما! اما وقتی وارد معرکه میشن و مخاطب گرامی به چند نکته ریز از صفات و عملکردهای والا مرتبه شون (!) اشاره میکنه آنچنان از کوره در میرن که گویی از نوع بشر هم نیستند! چه برسه به روشن و تاریک و غیره...
اما من و نوشتار عزیزم، خب به این صورت اولین بار بود که ازم انتقاد میشد و میشه گفت در یک نوع بن بست گیر کردم. اما برام جالبه! کلا از بچگی هم همینطور بودم از موضوعاتی که بصورت خاص درمورد من بحث میکنن خوشم میاد!!! حتی اگر همچین نقدهای سنگینی باشه که درش منو یه آدم سادیسمی و از همه بدتر نامرد در رابطه نشون داده باشه. بله...
دید من نسبت به نوع نگارش و نوع تفکر نویسنده کاملا دید سازگاری ست. اینکه من خودم رو جای اون قرار میدم، در اون موقعیت ها قرار می گیرم و در بعضی موارد هم میتونم بهش حق بدم. حتی میتونم جاهایی از اون آدم گندی که باهاش در ارتباط هستم متنفر هم بشم! (وقتی من خودمو جای اون (نویسنده) قرار میدم، مسلما مخاطبم خودم خواهم بود و تنفری از شخص در آینه خواهم داشت!)
خلاصه اینکه فکر میکنم میتونم اینقدر نرمش بدم به خودم، منعطف باشم و حداقل گوش کنم ببینم طرف چی میگه و چرا میگه و اینا از کجاش درمیاد. و نباید فراموش کنم قبل از قضاوت درمورد اینکه مقصر کیه و اینا... باید یادم بمونه که حتما من نقشی در این نوع نگرش که در اون بوجود اومده داشتم.

* آهنگ پس زمینه: پریسا

Friday, February 17, 2012

اشک ریزان


من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم...





* آهنگ پس زمینه: Secret Garden, Nocturne

Tuesday, February 14, 2012

Relax!

فکر میکنم دچار یک سری وسواس های رفتاری شدم. یعنی شاید شبیه یک جور تیک عصبی باشه! اینکه همش باید کار هامو قبل از انجام به اون صورت خاص مرتب و آماده کنم، برنامه ریزی مدون و درست و حسابی براشون داشته باشم و همیشه نوک زبونم باشه که: من آدم کارای هول هولکی نیستم! نه بهتره اینجور نباشم، نمیدونم...
میدونی، زندگی شبیه یک حفره بزرگ در یک اقیانوسه. میچرخه و میچرخه و میچرخه و همه چیز رو میبره توو خودش در نهایت. فقط چون ما الآن اون اوایل هستیم متوجه حرکت نیستیم. به روزمرگی خودمون چسبیدیم. کار میکنیم، پول در میاریم، قهر میکنیم، آشتی میکنیم اما آخرش که چی؟ هوم؟ حالا نمیخوام زیاد به شکل "منفی گرایانه" بهش بپردازم ولی خب همینجوریه دیگه...
بعد توو این گیر و دار و چرخیدن ها بعضی ها قصد مهاجرت میکنن، میرن یه جای دیگه که بهتر زندگیشون رو دوس داشته باشن (+) و اینا... درحالیکه اگه یه کم ارتفاع بگیریم و از بالا ببینیم مثل اینه که تو بری تو یه سمت دیگه از یه کشتی بشینی که داره غرق میشه، عجبا! نمیدونم، احتمالا دارم چرت میگم.
حالا، در همین گردشها من هر روز به این کشتی و بهتر بگم به متعلقات درونش بیشتر علاقه مند میشم و بیشتر کشفش میکنم. حتی آدماشو که جونشونو گرفتن دارن شتاب زده به این طرف و اونطرف میرن بیشتر دوست می دارم! از جمله چیزهایی که جدیدا پیدا کردم و همینطور "یهویی" افتاد جلوم این جورابای عالی بودن که همیشه آرزوم بود یه جفت ازشون داشته باشم!
واقعا حتی فکرشم نمیکردم که یه جفت جوراب انقد خوشحالم کنه


*آهنگ پس زمینه: Camel, "Rajaz" album

اذهان عمومی من!

  • زندگی "کردن" یعنی چی؟!
    از طرف میپرسی چندسال زندگی کردی؟ ای بابا...
    زندگی رو باس دوست داشت،
    اصلا باید پرسید: چند سال زندگیتو دوس داشتی؟
    این درسته!
  • صبح پا شدم
    دیدم زن همسایه... مُرد!
    فردا پا میشم میبینم همه دارن بالا سرم زار میزنن!
    عجب دنیای مزخرفی شده...
  • دلم میخواد برقصم.
    صوفی گری بدونم،
    مست بشم و بچرخم.
    با دست نشونم بدن!
    اینا رو دوست دارم چون قدیما دوست داشتم عاشق بشم...
  • نگاهم نمی آید.
    آنقدر شرمگین که چشمانم به پلکها رشوه داده اند تا دستور مغز را اجرا نکنند!
    قلبم که دیگر فراریست!
    و حضورم در تلاطم افکار بازجویی می شود.

* آهنگ پس زمینه: Camel, "Rajaz" album