Monday, December 31, 2012

دست خورشید

آفتاب بی رمق آخر پائیزی
پشت کنتوری هم که به تاک خانه مان نور می رساند
باز آن خفته در پژواک سردِ بی طراوت،
نمیافت راهی تا سر برکشد به طاق آسمان
تا که شاید بوسه ای، نوازشی کند خورشیدش را.

Monday, December 24, 2012

صدای مرگ

وقتی که فک پائین میاد جلو، دهن باز میشه، شهوت در چشمها موج میزنه، اما! اما عصبانیت هم هست، حرص هم هست. صدای "غــــو" کردن سگ یا گرگ رو دیدی؟ اونجا که مثل ما از عصبانیت دندوناشونو بهم فشار میدن، این همونه.
بعد فقط آهی بلند رو در من بوجود میاره.
سیاهی تصویر مرگ رو بخاطرم میاره، ساز ساز مرگه، صدای مردنه!
باد عنصری ویران کننده ست،
تمامی این صداها، تاریکی ها، مردن ها و نیستی را
باد با خود خواهد برد،
گویی هیچوقت نبود، نشد، نیامد...
این عکس خیلی حرفها داره!

Thursday, December 13, 2012

ناسزا از انتها به ابتدا

دیشب موقع خواب داشتم به این فکر می کردم که ناسزا یا فحش چیه؟ از کجا میاد و دلیلش چیه؟ به ذهنم رسید که فحش باید نوعی ابراز ندانستن و مخالفت با عملی باشه که نزدیک به ماست باشه. وقتی درمورد چیزی نمیدونیم و اون مسئله عجیبه توهین میکنیم، بیشتر ناسزا کردن نوعی بروز دادن سوء تفاهماته انگار! مثلا وقتی کسی به ما توهین میکنه ما در جوابش توهین میکنیم. همونطور که می بینیم ما نمیدونیم دلیل شخص مقابل از کارش چیه و نمیدونیم حالا باید چکار کنیم، پس توهین میکنیم.
این روند گویی از سنین پایین و بصورت اشتباه در فرد پیدا میشه. زمانی که ما نمیدونیم در مقابل آنچه بر ما اتفاق میفته باید چه عکس العملی نشون بدیم.
ناسزا گفتن ابتدا امری غریزی و ناخودآگاه در درون ما و سپس عملی در بعنوان عکس العمل بحساب میاد.
پیدا کردن این تعاریف برام زیاد سخت نبود، وقتی درگیر موضوعی میشید و دنبال "چرا" می گردید کافیه به عقب برگردید و هی چرا رو تکرار کنید، هی برید به عقبتر و هی بپرسید "حالا چرا" و این شما رو به شروع مسئله میرسونه. درمورد چرایی ناسزا گفتن هم همینطوره. وقتی من عصبانی از پسر همسایه که ماشینشو به عقب ماشینم زده پیاده میشم و ناسزایی میگم، برای پیدا کردن چرایی ناسزا گفتنم باید فیلم رو عقب بیارم. وقتی فحش دادم، وقتی در حین پیاده شدن از ماشین بودم و به این فکر میکردم وقتی صحنه تصادف رو دیدم چی بگم، وقتی عصبانی شدم، وقتی شدت ضربه رو ناگهان حس کردم، 
وقتی دیدم ماشینش داره میاد سمتم تا اینجا! از اینجا مو به مو داستان رو زیر ذره بین میگیریم و جلو میریم تا به فحش میرسیم. وقتی شخص بر اثر ضربه وارده، دچار غافلگیری میشه احساس از دست دادن چیزی رو داره، در این زمان به جبران این مشکل خواهان پاسخگویی و عکس العملی هست، باز کردن در بصورت تند و خشن، حرص خوردن و بالا رفتن فشار و در نهایت ناسزا گویی!
در مورد هر مسئله دیگری هم فقط کافیه به عقب برگردیم تا بتونیم مسئله رو حل و فصل کنیم، همین!

* آهنگ پس زمینه: گذری بر کارهای فرامرز پایور

Monday, December 10, 2012

پارادوکسیکال

اول
صبحانه کره مربا، سرشیرعسل و چایی گرم روی میزی چهارخونه قشنگی در آشپزخونه چیده شده. باریکه ای از نور بصورت مورب به داخل کشیده شده و حیاط بیرون هم از پشت شیشه رنگی های پنجره،زنده ست.
نهار، قبل از ساعت یک بعد ازظهر، بر میز گرد کوچیک وسط آشپزخونه با کباب کوبیده، چنجه، نوشابه شیشه ای و دوغ و کلی سبزی شسته شده تازه با یه موزیک شاد آماده خوردنه.
شب زمستونی، سفره وسط هال پهن شده و بوی خوب کله پاچه از آشپزخونه میاد. مشغول ریز کردن نون توی کاسه ای و در فکر بناگوش. خبر خوب چایی بعد از همچین شام چرب و چیلی ایه!
دوم
کورمال کورمال به سمت آشپزخونه حرکت میکنه،
در یخچال رو به سختی باز میکنه،
نور کل بدنش رو روشن میکنه و آب سرد رو از شیشه میخوره، لذت بخشه!
طول روز رو در رویای موارد فوق خواب بود...

* آهنگ پس زمینه: آلبوم نازی ناز کن، ابی

Friday, December 7, 2012

نه به نه و آری به آری بگو

یکی از تصمیماتی که اخیرا گرفتم اینه که دیگه اظهار تنفر نسبت به چیزی نکنم.
"من از این متنفرم"، "حالم ازش بهم میخوره" یا جملاتی از این قبیل خیلی وزن دارن، خیلی حواشی دارن. اصلا جوری جایگاه میده به چیزی که در واقع تو میخوای نبینیش، موردی که مشکل داره بهتره نادیده _مقصود فراموشی ست_ گرفته بشه تا این که انرژی صرف تنفرخواهی از اون بشه.
در ضمن، جدا از مسئله فراموشی، اینکه تو یک حس بد رو در خودت پرورش بدی و بعد هم بوسیله یک خروجی بیرون بدی خودش بار منفی داره. نمی خوام اونطور مثبت گرایانه یا "نگرانی از ایجاد موج منفی در زندگی" صحبت کنم نه، فقط ازینکه بتونم ناراحتی ای را ایجاد کنم _حداقل برای خودم هم_ نگران میشم.

* آهنگ پس زمینه: گذری بر کارهای Michael Jackson

Monday, December 3, 2012

از همه جا، اینجا

  • همیشه در طول سالیان دراز به خودم یادآوری کردم که میزان انتظاراتتو از آدم به پایین ترین سطح ممکن برسون. نکته جالب اینه که گویا شخصیتی کاملا متفاوت با آنچه که از خودم میخواستم دارم! اینطور که همیشه با هدفی معین در کنار دیگران قرار می گیرم، بهشون نزدیک میشم و در نهایت ایجاد انتظار میکنم و بعد...
    بعد بصورت ناگهانی با فضای خالی و هیچ مواجه میشم. این نیستی دقیقا متضاد اونچه من انتظار داشتم بوده و اینجاست که من بزرگترین ضربات رو نه از افراد، بلکه از نگاه و کردار اشتباه خودم می خورم.
    این سطور هم من باب یادآوری ای برای خودم هست نه بیش از این.
  • محتوای وبلاگ به شکل اغراق آمیزی فرهنگی شده، یا بهتر منظور خودمو بگم که محتوای وبلاگ از قسمت مورد علاقه من که نظریات شخصی من باشه فاصله گرفته، یا بهترتر بگم بجای نوشتن و کپی کردن موارد مورد علاقه م فکر میکنم بهتره کمی هم بنویسم!
    نوشتن بهترینه برام.
  • این نوع کوتاه نویسی و از چند منظر مختلف در یک پست حرف زدن رو از وبلاگ یک آشنا الهام گرفتم. الهام که چه عرض کنم، کاملا مثل اون شده اما بنظرم خوب میاد، کوتاهتر و به موقع تر!
    هرچند قسمت نام گذاری پست، که کار مورد علاقه منه کمی سخت میشه...
  • از فردا کلاس های هفتگی شاهنامه خوانی ما که بعلت تعمیرات محل بمدت 6هفته تعطیل بود دوباره شروع میشه و من خوشحالم بابت این موضوع. میخوام کمی هم از کلاس و موضوعات طرح شده در اون در وبلاگ بنویسم.

* آهنگ پس زمینه: آلبوم شمس الضحی، حسام الدین سراج

شمس الضحی

اين کيست اين اين کيست اين، اين يوسف ثانيست اين
خضر است و الياس اين مگر، يا آب حيوانيست اين
اين باغ روحانيست اين، يا بزم يزدانيست اين
سرمه سپاهانيست اين، يا نور سبحانيست اين
اين جان جان افزاست اين، يا جنت الماواست اين
ساقي خوب ماست اين، يا باده جانيست اين
تنگ شکر را ماند اين، سوداي سر را ماند اين
اين سيم و زر را ماند اين، شادي و آسانيست اين
رَستم من از خوف و رجاء، عشق از کجا خوف از کجا
اي خاک بر شرم و حيا، هنگام پيشانيست اين
اي مطرب داوود دم، آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زير و بم، هنگام سرخوانيست اين
مست و پريشان توام، موقوف فرمان توام
اسحاق و قربان توام، کين عيد قربانيست اين
گل هاي سرخ و زرد بين، آشوب بردابرد بين
در قعر دريا گرد بين، موسي عمرانيست اين
هر جسم را جان مي کند، جان را خدادان مي کند
داد سليمان مي کند يا حکم ديوانيست اين
گويي شوي بي دست و پا، چوگان او پايت شود
در پيش سلطان مي دوي، کين سير ربانيست اين
در پيش سلطان مي دوي، کاين سر ربانيست اين
هر جا يکي گويي بود بر ضرب چوگان مي دود
چون گويي شو بي دست و پا هنگام وحدانيست اين
خورشيد رخشان مي رسد مست و خرامان مي رسد
با گو و چوگان مي رسد سلطان ميدانيست اين
آن آب باز آمد بجو، بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چيزي مگو، کاين بزم سلطانيست اين
بسم الله اي روح البقا، بسم الله اي شيرين لقا
بسم الله اي شمس الضحي، بسم الله اي عين اليقين

مولانا جلال الدین محمد بلخی

Tuesday, November 20, 2012

زندگی خواه

  • اتفاقاتی که هر روز برای آدم بوجود میاد یک جور عملیات راهسازی برای رفتن به آینده است. با لبخندی خوشحال و پر انرژی میشم و از حرفی گرفته، عصبی و نامید به ادامه راه، انگار که میخوام هرچی رفتم رو برگردم و برم یه گوش واسه خودم بمیرم.
  • آخر هفته گذشته و به همت انجمن دوستداران حافظ شهر، در یک کنفرانس شرکت کردم: "سیمای جاودانگی در کوهستان های اساطیری شاهنامه".سخنرانی یک خانوم دکتر جوان درمورد پایان نامه دکتراشون با همین عنوان بود. بحث اصلا بحث فنی ماجرا نیست، برای من حضور در چنین جمعی خیلی نو و تازه بود. حس حسِ خوبی بود و همینطور فواید بسیاری برام داشت. حس بهتر زمانی ایجاد شد که بخاطر یکی دوتا سوالم در آخر جلسه از سخنران، توجهات رو جلب کردم و سوالم از طرف ایشون مهم تلقی شد!
  • اینکه در محافل ادبی باشم خیلی خوشحالم میکنه. همینطور اون چندبعدی بودن شخصیتمو تقویت میکنه. جالب بوده برام که همیشه از بچگی من در محافل آنچنان مختلفی بودم که اگر به اون جمع میگفتم بعد از اینجا کجا میخوام برم یا به جمع بعدی میگفتم که قبل از اینجا کجا بودم شاخ در میاوردن! مثلا بعد از همین جلسه، رفتم باشگاه! چندوقتی میشه که تمرین کشتی رو شروع کردم، برای سلامتی البته! خب جمع باشگاه و در میون جوانهای 18 تا 24-23 سال، کاملا جمعی ورزشی، محرک و پر انرژی از لحاظ فیریکیه. برای دوستای باشگاهیم سوال "آخرین کتابی که خوندی" یا "مطالعاتت بیشتر در چه زمینه ایه؟" اصلا معنی نداره! اصلا خوندن کتاب دلیلی نداره، البته هرچندوقت یکبار روزنامه ورزشی ای شاید. دقیقا برعکس، در اون محفل فرهنگی، یا کلاس های شاهنامه خوانی که سه شنبه ها داریم ورزش کردن به پیاده روی و یا هفته ای یکبار استخر رفتن اطلاق میشه! خب، من تا اونجا که یادم میاد همیشه در میان دو فرهنگ متضاد و در نزدیکی با هردو بصورت هم زمان بودم. مدرسه ای که درس میخوندم در دوران راهنمایی از بهترین های شهر بود و کلی بچه دکتر و مهندس و شهردار و اینا داشت، در قسمتی دیگر، بخشی از دوستای نزدیکم بچه های روستا و حاشیه شهر بودن. اما همیشه این تفاوتها برای من جالب بود تا آزاردهنده، هیچوقت شخصیتم دستخوش تغییر بخاطر جمع حاضر نشد و همیشه تونستم مرزها رو تفکیک کنم.
  • دیشب در کتاب فروشی مورد علاقه ام نشسته بودم که خانومی از من برای خریدن کتاب مناسب برای بچه هاش کمک خواست، راهنمایی هایی که من کردم طبق گفته صاحب مغازه خیلی خوب و بجا بود در نهایت هم خانواده خوشحال و راضی و با دست پر مغازه رو ترک کردن. واقعا حس فوق العاده ای بود، اولین بار بود که همچین کاری می کردم و کلی خوشحال شدم، اینکه دیگران تورو معرفی کنن تا باتوجه به سلیقه و نگرشت کمک حال شخصی حتی برای مشورت دادن برای یک کتاب هم باشی، برای من که عالی بود!

* آهنگ پس زمینه: اجرای سمفونی های بتهوون

Sunday, November 11, 2012

آرش کمانگیر



برف مي بارد؛
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ ...

بر نمي شد گر ز بام خانه ها دودي،
يا که سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد،
رد پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان،
ما چه مي کرديم در کولاک دل آشفته ي دم سرد؟
آنک، آنک کلبه اي روشن،
روي تپه، رو به روي من ...

در گشودندم.
مهرباني ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ي آتش،
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز:

«... گفته بودم زندگي زيباست.
گفته و نا گفته، اي بس نکته ها کاينجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ هاي گل؛
دشت هاي بي در و پيکر؛

سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب؛
بوي عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ي مهتاب؛
آمدن، رفتن، دويدن؛
عشق ورزيدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي کوبيدن؛

کار کردن، کار کردن؛
آرميدن؛
چشم انداز بيابان هاي خشک و تشنه را ديدن؛
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک نوشيدن؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوي کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهي آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شير دادن؛
نيم روزخستگي را در پناه دره ماندن؛

گاه گاهي،
زير سقف اين سفالين بام هاي مه گرفته،
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن؛
بي تکان گهواره ي رنگين کمان را
در کنار بام ديدن؛

يا، شب برفي،
پيش آتش ها نشستن،
دل به روياهاي دامن گير و گرم شعله بستن...

آري، آري، زندگي زيباست.
زندگي آتش گهي ديرنده پابرجاست.
گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر کران پيداست.
ورنه، خاموش است و خاموشي گناه ماست.»

پيرمرد، آرام و با لبخند،
کنده اي در کوره ي افسرده جان افکند.
چشم هايش در سياهي هاي کومه جست و جو مي کرد؛
زير لب آهسته با خود گفت و گو مي کرد:

«زندگي را شعله بايد برفروزنده؛
شعله ها را هيمه سوزنده.

جنگل هستي تو، اي انسان!

جنگل، اي روييده ي آزاد،
بي دريغ افکنده روي کوه ها دامان،
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد،
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، اي جنگل انسان!

«زندگاني شعله مي خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاري بود؛
روزگار تلخ و تاري بود.
بخت ما چون روي بد خواهان ما تيره.
دشمنان بر جان ما چيره.
شهر سيلي خورده هذيان داشت؛
بر زبان بس داستان هاي پريشان داشت.
زندگي سرد و سيه چون سنگ؛
روز بد نامي،
روزگار ننگ.

غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان؛
عشق در بيماري دل مردگي بيجان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ي گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان هاي خاموشي،
مي تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشي.

ترس بود و بال هاي مرگ؛
کس نمي جنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خيمه گاه دشمنان پر جوش.

مرزهاي ملک،
همچو سر حدات دامن گستر انديشه، بي سامان.
برج هاي شهر،
همچو بارو هاي دل، بشکسته و ويران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...

هيچ سينه کينه اي در بر نمي اندوخت.
هيچ دل مهري نمي ورزيد.
هيچ کس دستي به سوي کس نمي آورد.
هيچ کس در روي ديگر کس نمي خنديد.

باغ هاي آرزو بي برگ؛
آسمان اشک ها پر بار.
گرم رو آزادگان در بند؛
روسپي نا مردمان در کار...

انجمن ها کرد دشمن،
رايزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبيري که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر انديشند.
نازک انديشانشان، بي شرم، -
که مباداشان دگر روز بهي در چشم،-
يافتند آخر فسوني را که مي جستند...

چشم ها با وحشتي در چشم خانه
هر طرف را جست و جو مي کرد؛
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي کرد.

آخرين فرمان، آخرين تحقير...
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان!
گر به نزديکي فرود آيد،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
تا کجا؟...تا چند؟...
آه!... کو بازوي پولادين و کو سر پنجه ي ايمان؟»

هر دهاني اين خبر را بازگو مي کرد؛
چشم ها، بي گفت و گويي، هرطرف را جستجو مي کرد.»

پيرمرد، اندوهگين، دستي به ديگر دست مي ساييد.
از ميان دره هاي دور، گرگي خسته مي ناليد.
برف روي برف مي باريد.
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد.

«صبح مي آمد – پيرمرد آرام کرد آغاز، -
پيش روي لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دريايي از سرباز...

آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست.
بي نفس مي شد سياهي در دهان صبح؛
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز.

لشکر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يکديگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگين کنار در.

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحري برآشفته،
به خروش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد.

«منم آرش، -
چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهي مردي آزاده،
به تنها تير ترکش آزمون تلختان را
اينک آماده.

مجوييدم نسب، -
فرزند رنج و کار؛
گريزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ي ديدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!

دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ، -
دل، اين جام پر از کين پر از خون را؛
دل، اين بي تاب خشم آهنگ ...

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
که جام کينه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

در اين پيکار،
در اين کار،
دل خلقي ست در مشتم؛
اميد مردمي خاموش هم پشتم.

کمان کهکشان در دست،
کمانداري کمانگيرم.
شهاب تيزرو تيرم؛
ستيغ سربلند کوه مآوايم؛

به چشم آفتاب تاره رس جايم.
مرا تير است آتش پر؛
مرا باد است فرمان بر.

وليکن چاره را امروز زور و پهلواني نيست.
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست.
در اين ميدان،
بر اين پيکان هستي سوز سامان ساز،
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز.»

پس آن گه سر به سوي آسمان بر کرد،
به آهنگي دگر گفتار ديگر کرد:

“درود، اي واپسين صبح، اي سحر بدرود!
که با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود.
به صبح راستين سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بين سوگند!
که آرش جان خود در تير خواهد کرد،
پس آن گه بي درنگي خواهدش افکند.

زمين مي داند اين را، آسمان ها نيز،
که تن بي عيب و جان پاک است.
نه نيرنگي به کار من، نه افسوني؛
نه ترسي در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش.
نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش.

«ز پيشم مرگ،
نقابي سهمگين بر چهره، مي آيد.
به هر گام هراس افکن،
مرا با ديده ي خون بار مي پايد.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز مي گيرد،
به راهم مي نشيند، راه مي بندد؛
به رويم سرد مي خندد؛
به کوه و دره مي ريزد طنين زهر خندش را،
و بازش باز مي گيرد.

دلم از مرگ بي زار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمي خوار است.
ولي، آن دم که زاندوهان روان زندگي تار است؛
ولي، آن دم که نيکي و بدي را گاه پيکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شيرين است.
همان بايسته ي آزادگي اين است.

هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيک اميد خويش مي داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم، گه پيش مي راند.

پيش مي آيم.
دل و جان را به زيورهاي انساني مي آرايم.
به نيرويي که دارد زندگي در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ي ترس آفرين مرگ خواهم کند.»

نيايش را، دو زانو بر زمين بنهاد.
به سوي قله ها دستان زهم بگشاد:
“بر آ، اي آفتاب، اي توشه ي اميد!
بر آ، اي خوشه ي خورشيد!
تو جوشان چشمه اي، من تشنه اي بي تاب.
برآ، سر ريز کن، تا جان شود سيراب.

چو پا در کام مرگي تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جودارم،
به موج روشنايي شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، اي زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما، اي قله هاي سرکش خاموش،
که پيشاني به تندهاي سهم انگيز مي ساييد،
که بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي،
که سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي کوبيد،
که ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد؛
غرور و سربلندي هم شما را باد!
اميدم را برافرازيد،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر داريد.
غرورم را نگه داريد،
به سان آن پلنگاني که در کوه و کمر داريد.»

زمين خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به يال کوه ها لغزيد کم کم پنجه ي خورشيد.
هزاران نيزه ي زرين به چشم آسمان پاشيد.

نظر افکند آرش سوي شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگين کنار در؛
مردها در راه.
سرود بي کلامي، با غمي جان کاه،
ز چشمان بر همي شد با نسيم صبح دم هم راه.
کدامين نغمه مي ريزد،
کدام آهنگ آيا مي تواند ساخت،
طنين گام هاي استواري را که سوي نيستي مردانه مي رفتند؟
طنين گام هايي را که آگاهانه مي رفتند؟

دشمنانش، در سکوتي ريش خند آميز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پيرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پي او،
پرده هاي اشک پي درپي فرود آمد.»

بست يک دم چشم هايش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رويا.
کودکان، با ديدگان خسته و پي جو،
در شگفت از پهلواني ها.
شعله هاي کوره در پرواز،
باد در غوغا.

“شام گاهان،
راه جوياني که مي جستند آرش را به روي قله ها، پي گير،
باز گرديدند،
بي نشان از پيکر آرش،
با کمان و ترکشي بي تير.

آري، آري، جان خود در تير کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تيغه ي شمشير کرد آرش.

تير آرش را سواراني که مي راندند بر جيحون،
به ديگر نيم روزي از پي آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ايران شهر و توران باز ناميدند.

آفتاب،
در گريز بي شتاب خويش،
سال ها بر بام دنيا پا کشان سر زد.

ماهتاب،
بي نصيب از شبروي هايش، همه خاموش،
در دل هر کوي و هر برزن،
سر به هر ايوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه ي البرز،
وين سراسر قله ي مغموم و خاموشي که مي بينيد،
وندرون دره هاي برف آلودي که مي دانيد،
رهگذر هايي که شب در راه مي مانند
نام آرش را پياپي در دل کهسار مي خوانند،
و نياز خويش مي خواهند.

با دهان سنگ هاي کوه آرش مي دهد پاسخ.
مي کندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه؛
مي دهد اميد،
مي نمايد راه.»

 در برون کلبه مي بارد.
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ.
راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ ...

کودکان ديري ست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
مي گذارم کنده اي هيزم در آتش دان.
شعله بالا مي رود پر سوز ...


سیاوش کسرایی

Friday, November 9, 2012

تو

 تو را از هر طرف می توان خواند
         تو را در هر کجا می توان دید
                تو را در هر کلامی می توان جست

 تو را حتی در این سکوت،
 در تنهایی من هم
 می توان شنید.

 تو را با هر آوازی می توان به یاد آورد
         تو را به هر شکل می توان کشید
                 تو را می توان فریادی خروشید
                        تو را می توان در گوش نوزادی زمزمه کرد.

 تو را می شود ساخت،
 از نو بنا کرد،
 تو تولدی دوباره ای.

 تو را با قدم های مستی توان شمرد
         تو را با هر نوایی توان گریست
                 تو را با هر بوسه می توان جوئید.

 تو نبض گرم عشق،
 در هر لحظه دیداری
 که این بار یادت را باد...
 با خود نخواهد برد.

Monday, November 5, 2012

کویرِ تو

از این انحنایت
به آن انحنا
کویری سوزان را می گذرانم.
تو
در دل کدام تنور خوابیده ای؟
که چنین بی تابانه عطشی بر جانم زده ای؟


Thursday, November 1, 2012

تانگو

بیا تانگو برقصیم
آرام... رها...
سوار بر بال این ترانه بچرخیم،
آنچنان که گویی
نیستیم.
کمی به چپ، کمی به راست،

و آنگاه...
خارج شویم از هر صراط مستقیم!





* شعر الهام گرفته شده مستقیما از فیلم The Bridge Of Madison County

Tuesday, October 30, 2012

کناری

زندگی
غمزه ای اما غم آلود
از بوسه ای،
تلخ است...


Saturday, October 20, 2012

تفاوت

یکی از برگترین چیزهایی که از زندگی، دنیا و اجتماع فهمیدم متغیر بودنه. همه موارد انسانی یا طبیعی با هم متفاوتند. این تفاوت بزرگترین و نمایان ترین جلوه در سیاره ماست. وقتی موجودی از یک کهکشان دیگه پا روی زمین میگذاره اینهمه تفاوت و مقیاس های جورواجور باید براش عجیب باشه. حتی بنظرم این خودش میتونه یکی از علوم پایه باشه، چرا علمی بعنوان "تفاوت" نداریم؟ تفاوت از ابتدایی ترین روزهامون شروع شد و روزبروز مثل تکثیر سلولی گسترش پیدا میکنه. تفاوت از محل زندگی ما شروع میشه، در بین فرزندان یک خانواده دیده میشه و در سطح جامعه بسط پیدا میکنه، تفاوت در طبیعت دیده میشه. هزاران نوع حشره، هزاران نوع باکتری، هزاران نوع حیوان... میلیاردها انسان. عالی ترین شکل تفاوت در انسانه! میلیاردها تفاوت فکری، میلیاردها دید ذهنی، این عجیب ترین چیزیه که در زندگیم دیدم.
انسان با درک تفاوت در طول هزاران سال زندگی کرده و پیشرفت داشته. حتی شاید خنده دار باشه، ولی این مسئله فوق العاده ریزه، انسان اولیه ابتدا تفاوت بین برادر خودش و شکار رو تشخیص داده و بعد تونسته برای خودش غذا پیدا کنه و الی آخر. یعنی ممکنه شاید سر همین مسئله سالها انسان در حال هزینه دادن بوده تا درنهایت به مقصود درستی از اون میرسه. در نگاه معتقدین به خدا و دین هم گفته میشه که بسیاری پیامبر آمدن و رفتن، بسیار سختی ها کشیده شد تا درنهایت کامل شد. اینها مسلما برای انتقال درک صحیحی از تفاوت فرستاده شدن. گاهی وقتها احتیاجه که ما سنجش دو نفر در کنار هم و دیدن "تفاوت" اونها به خوبی یا بدی کسی پی ببریم. تفاوت مثل کلیدی نامرئی در میان همه چیز است که راه حل باز کردن و استفاده مطلوب اون رو به ما میده، حالا اون چیز میتونه انسان باشه، دین باشه، ایمان باشه، غذا باشه، رفیق باشه و یا هر چیز دیگه. البته تفاوت رو بخاطر فاصله انگاریش در بین موارد ملامت میکنم، تفاوت ذاتا با فاصله همراه است. این تفاوته که فواصل ارزشی و تقریبی رو بوجود میاره، قدرت ها رو برتری میبخشه و عینک هایی با فریم های مختلف به چشم آدما میزنه.
در دنیای آماری امروز تفاوت ها حرف اول رو میزنند. تفاوت و درک کارآیی و کاربرد اون میتونه خیلی باارزش باشه، درحل بسیاری از مسائل کمک کنه و به پیشرفت بشر خدمت کنه، همچنین میتونه مثل تمامی دستاوردها، کشفیات و اختراعات بشر کمر به قتل خود انسان ها هم ببنده.

Thursday, October 4, 2012

قفسی بنام آزادی

آدمی هستم که به جزئیات بسیار اهمیت میدم، برام چیزهای کوچیک خیلی مهم هستند بعضی وقتها بیشتر از قسمتهای بزرگ و اصلی حتی!
تا حدودی این رو یک مشکل روانی یا حالتی عادت گونه میبینم. برام جالبه که هیچوقت هم از نظر دیگران دیده نمیشن این موارد نازک و ریز، درصورتی که برای من خیلی لذتبخشه پرداختن بهشون.
بزرگترین چیز کوچیکی که بهش میپردازم این وبلاگه! تا الآن 52تا پست گذاشتم اما تعداد کسایی که فقط میدونن من وبلاگ دارم شاید هنوز دو رقمی هم نشده باشن. میشه گفت که شاید برای دل خودم می نویسم و صرف نوشتن دلیل اصلی این نوشتن باشه یا همچین چیزهایی اما خب تا حدود بسیار زیادی هم برای به اشتراک گذاریه که می نویسم و این رو نمیشه انکار کرد...
اما باز هم من عدم اعتماد به نفس در نشون دادن خود رو یکی از دلایل بی صداتر بودنم میدونم، اینکه همیشه دلم خواسته کسی باشه تا کار معرفی من رو انجام بده هم دلیل محکمی میتونه باشه که البته الآن چندسالی هست که به جدیت در حال رفع این موضوعم، بله!
مثلا در این وبلاگ، نوع نگارشم، یا تعداد Label ها یا تعداد مرغ هایی که اون بالا در حال پرواز هستند یا تغییراتی که در شکل اصلی وبلاگ ایجاد کردم هم ازین دست ریزه کاری ها هستن. یا مثلا این قسمت آخر اغلب پست ها که "آهنگ پس زمینه" هست رو که خودم بوجود آوردم و فکر خودم بود. این فکر خودم بود که موسیقی ای بعنوان همراه و شکل دهنده حس و حال اون لحظه ات که داری اون متن رو درج میکنی اضافه بشه، اکثر مواقع اینطوره که موسیقی ای هست، حسی شکل میگیره و بعد چیزی نوشته میشه یا مطلب یا موضوعی پست میشه. تا حالا توو وبلاگ دیگه ای این رو ندیدم و خب خوشحال بابت ثبت این خلاقیت بنام خودم. عادتم برای معرفی صاحب عکس، نوشته یا شعر و تاکیدم بر اینکه وقتی چیزی زیرش نمینویسم از دو حالت خارج نیست: یا نمیدونم مال کیه یا مال خودمه که در همیشه موارد دومیه هست. خب اینجا وبلاگ خودمه و دوست دارم در محدوده ای که دارم یک شاعر خوب، یک عکاس ماهر، یک جامعه شناس یا یک روانشناس یا یک نویسنده باشم. آزادی رو حق خودم میدونم و شاید این آزادی خیلی زیاد باعث شه که بترسم از فریاد کردنش!
توو فیسبوکم هم همیشه دلم خواسته همه چیزم تکمیل باشه، این حس که وقتی کسی از دوستام میاد به صفحه من و همه چیز رو بصورت کامل و مرتب میبینه برام نشاط آوره. تمام موارد در قسمت About، به انضمام تاریخ سال و ماه و روز دقیق میلادی. یا عکسها که در کجا، با کی و کِی گرفته شده. درسته... به ذهن خودمم میرسه که شاید هیچکس _حتی_ این موارد رو نبینه یا حتی برای برخی احمقانه یا وقت تلف کردن باشه اما برای من لذتبخش و دوست داشتنیه. در فضای زندگی روزمره هم وقتی سرکار هستم در برخی موارد اینطور هستم مثلا برام مهمه که کار مشتری تا لحظه آخر درست انجام بشه و کامل تحویل بشه، شاید طرف حتی نفهمه که من چطور عمل کردم اما وقتی کاغذهای گزارش رو توو دستم میگیرم و میبینم همه چی ردیفه حس خوبی بهم دست میده.
دوست دارم وبلاگم بیشتر خونده بشه، دوست دارم بیشتر تضادها رو به رخ بکشم و بیشتر بفهمونم که چقدر همه از هم متفاوتیم، این دست در هر سوراخی کردن هم برام جالبه و بنظرم آدم با ریسک کردن زنده تره.

* آهنگ پس زمینه: آلبوم سلانه، حسین علیزاده

اصلاحات فرهنگی، پایه تمام اصلاحات

یک مسئله ای به ذهنم رسید، اینکه ما هر چیزی یا هر وسیله ای رو که داشتیم و داریم، بعدها نحوه استفاده و دلیل اصلی خواستن و داشتن اون رو بدست میاریم. یعنی فرهنگ استفاده از چیزی بعد از بدست آوردن اون بدستمون میرسه و این خیلی بده. این باعث هدررفت اون چیز، باعث تداخل فرهنگی و ایجاد سنت نادرست در استفاده و در نتیجه ایجاد فرهنگ اشتباه و نادرست میشه. برای انجام کاری بهتره ابتدا داده های خوبی داشته باشیم، سپس اطلاعات صحیحی بدست بیاریم، این اطلاعات رو با آزمون و خطا تبدیل به دانش کنیم و بعد با استفاده از دانش به سمت استفاده و سرانجام کارها پیش بریم. این خط رو اگر برعکس و بعد از انجام کار انجام بدیم نه تنها ماحصل بد بلکه تبعات اشتباهی هم دامن گیرمون خواهد شد. چه بسا نتیجه غلط در استفاده یا بکارگیری از چیزی باعث خراب جلوه دادن یا حتی بد وانمود کردن اون به اشتباه بشه. حتی دید نادرست در ذهن خودمون ایجاد کنه و باعث بشه تا مدت ها بر اساس این باور غلط از راه درست به دست خودمون دور بمونیم!
عشق یا اساسا دوست داشتن هم شامل این قضیه میشه... این نیاز به دوست داشتن حالتی وصف ناپذیره و آدم نمیتونه تشخیص بده کی میخواد دوست داشته باشه. امری به شدت متغیر و وابسته به شرایط محیطیه. با فهم حسی که از درون میاد دیگه در اواسط رابطه دچار خستگی، بی علاقگی و عدم تمایل نمیشیم. حتی عشق و درکنار هم بودن رو هم میشه از حالت شانسی و رندُم بصورت صد در صد تضمینی در آورد اگر با خودشناسی و درک درست از آنچه که میخواهیم پیش بریم.
این به کنار، طبق نوشته های بالا، ما بعد از درک دوست داشتن باید دوست داشتن رو از قبل آموخته باشیم. خواهش میکنم با این دید که احساس رو نمیشه درگیر قوانین و منطق کرد به بحث نگاه نکنیم که درآخر خود آدم احساسی ضرر میکنه. بنظر من هیچ بدی ای نداره که ما فرهنگ دوست داشتن، فرهنگ دوست داشته شدن، فرهنگ عشق و عشق پذیری رو بسط بدیم. در مدارس نوع برخوردها رو شرح بدیم، کم کم با تبلیغات و فرهنگ سازی به خانواده ها بکشونیمش و در سطح عام جامعه گسترشش بدیم. این میتونه خرده فرهنگ های غلط و نادرستی رو که زاییده درک اشتباه ما در طول تاریخ بودن مثل غیرت، نزدیکی دو جنس، عشق، مرگ و حتی قصاص رو در جامعه اصلاح کنه. ما هم میتونیم صبح که از خونه بیرون میریم به "همشهری هامون" لبخند بزنیم و از زندگی لذت ببریم. از نوع برخورد ها در جوامع خشنود و راضی باشیم، به آینده امیدوارتر باشیم. اینها اونقدرها هم دور از دسترس و تاریک نیست.
{نا تمام}

* آهنگ پس زمینه: آلبوم سلانه، حسین علیزاده


Monday, September 17, 2012

غم، خدای من

غمگینم نه چون پیرزنی تنها،
غمگینم نه چون مردی با سیگار یا زیر باران،
غمگینم نه چون مادری در فکر نان،
غمگینم نه چون مردمانی اسیر فقر،
غمگینم نه چون فرهاد،
غمگینم نه چون زندانی در قفس،
غم من دلیلی جز من ندارد،
من از خود یا که چون خود یا که با خود یا که در خود این چنینم،
مرا با غمم بگذار،
مرا در حسرت شادی ات لحظه ها بگذار،
مرا با این سیاهی های اطرافم تنها بگذار،
اینک زندگی چون مرده ای سرد دست در دستانم دارد،
روح گرمی ازمن،
درفرار است...

Friday, September 14, 2012

با کشورم چه رفته است


 
با کشورم چه رفته است؟
با کشورم چه رفته است
که زندان‌ها از شبنم و شقایق سرشاراند
و بازماندگان شهیدان
انبوه ابرهای پریشان و سوگوار
درسوگ لاله‌های سوخته می‌بارند،
با کشورم چه رفته است
که گل‌ها هنوز سوگوارند،
با شور گردباد آنک منم،
که تفته ‌تر از گردبادها
در خارزار بادیه می‌ چرخم،
تا آتش نهفته به خاکستر
آشفته ‌تر ز نعره‌ ی خورشید‌های تیر
از قلب خاک‌ های فراموش سرکشد،
تا از قنات حنجره‌ ها موج خشم و خون
روی غروب سوخته‌ ی مرگ پرکشد،
این نعره ‌ی من است
این نعره ‌ی من است
که روی فلات می ‌پیچد،
وخاک‌ های سکوت زمانه ‌ی تاریک را می ‌آشوبد
و با هزار مشت گران
بر آب‌ های عمان می ‌کوبد،
این نعره ‌ی من است
که می‌ روبد خاکستر زمان را از خشم روزگار،
بعد از تو ای ای گلشن ستاره دنباله داراعدام،
ای خسرو بزرگ
که برق و لرزه در ارکان خسروان بودی،
ای آخرین ستاره
خونین ترین سرور
در باغ ارغوان
در ازدحام خلق
در دور دست و نزدیک،
من هیچ نیستم جز آن مسلسلی که در
زمینه‌ی یک انقلاب می‌ گذرد
و خالی و برهنه و خون آلود
سهم و سترگ و سنگین
در خون توده‌ های جوان می‌ غلتد
تا مثل خار سهمناک و درشتی
روییده بر گریوهای گل سرخ
آینده را بماند در چشم روزگار
یاد آور شهادت شوریدگان خلق
در ارتش مهاجم این نازی، این تزار
ای خشم ماندگار
ای خشم
خورشید انفجار
ای خشم
تا جوخه ‌های مخفی اعدام
در جامه‌ های رسمی
آنک
آنک هزار لاش خوار ای خشم
مثل هزار توسن  یال افشان
خون شهید بسته است
بر این ویران
دیگر ببار
ببار ای خشم
ای خشم
چون گدازی آتشفشان ببار
روی شب شکسته استعمار
اما دریغ و درد که جبریل ‌های اوت
با شهپر سپید
از هر طرف فرود می ‌آیند
و قلب عاشقان زمان را
با چشم و چنگ و دندان می ‌خایند،
و پنجه ‌های وحشت پنهان را
با خون این قبیله می ‌آلایند،
با این همه شجاع
با این همه شهید
با کشورم چه رفته است
که از خاک میهن گلگون
از کوچه ‌های دهکده
از کوچه‌ های شهر
از کوچه‌ های آتش
از کوچه ‌های خون
با قلب سربداران
با قامت سیام
انبوه پاره پوشان
انبوه ناگهان
انبوه انتقام نمی ‌آیند،
چشم صبور مردان دیری‌ ست
در پرده های اشک نشسته است
دیری ‌ست قلب عشق در گوشه‌ های بند
شکسته است
چندان ز تنگنای قفس خواندیم
که از پاره‌ های زخم
گلو بسته است
ای دست انقلاب
مشت درشت مردم
گل مشت آفتاب
با کشورم چه رفته است...؟


«سعید سلطانپور»