Friday, November 25, 2011

دلتو بیار به دریا بزن

از وقتی که دچار تغییراتی شدم، یعنی از وقتی سعی کردم که تغییر کنم و کردم،همیشه از تجربه کردن خوشم اومده. از اینکه دست به کارای نو بزنم استقبال کردم و جمله معروفم رو هم در اون عصر طلایی ساختم که "آدم باید پر روو باشه" یعنی بره توو هر سوراخی انگشت کنه و تجربه بدست بیاره. وایسا وایسا وایسا داداش! ببین، حتی استفاده از تجارب دیگران هم خودش ازین تجربه ها محسوب میشه، حرفتو قبول دارم! من میگم آدم تا زور داره و جوونه باس بچرخه و بکُنه و کرده شه و انجام بده هه و هی ریسک کنه، خیلی خوب خواهد بود، ها؟ مهمترین دلیلم هم حس گند و گه و لعنتیِ پشیمونیه! بنظرم همیچی بدتر از پشیمونی نیست، بقرعان!
حالا یه حس باحالتری رو تجربه کردم! به توان رسوندم اون اولی رو، اینکه بتونی در شکل گیری اولین تجربه یه شخص در امری سهیم باشی خیلی خیلی خوبه! میدونی یه جور استرسی توو خودت هست، دوست داری عکس العمل طرف رو هم ببینی. خودتو در لحظه، میزاری جاش... خیلی خوبه خلاصه. حتما هم نیاز نیست کار خارق العاده ای باشه _مخصوصا برای من که تجربه هام هم همیشه یه یه چیز خیلی عادیه_ یعنی میشه حتی نشون دادن دریا به یکی برای اولین بار باشه! وااااای، خیلی خوب بود، پر بودم از هیجان. آها هیجان! در تمام طول این نوشته _مخصوصا بعد از پاراگراف اول_ توو ذهنم هی داشتم دنبال این کلمه میگشتم، پیدا نمیکردم لعنتی رو! آره دیگه... حس هیجانش خیلی خوبه و خوب آدمو سرحال میاره.
اصلا آقا من از همین تریبون اعلام میکنم پایم برای همراهی در اولین تجاربتون! بیاین من دستتونو میگیرم میبرم دریا رو نشونتون میدم، سیگار میدم دستتون، بعد از دوساعت پیاده روی وسط جنگل مجبورتون میکنم دراز بکشینو بنفشه رو بوو کنین! آره دیگه... تجربه اول خیلی خوبه، تجربه کنین.




* آهنگ پس زمینه: آلبوم گرفتار، فریدون فروغی

Thursday, November 24, 2011

آزادی، بیای ما رومونو اونور میکنیم

با دو تنها دوستمان رفتیم فیلمی در سینمای آزادیِ شهرمون ببنیم. زندگی با چشمان بسته خیلی خوب بود. یا نه... فقط خوب بود، آره، خوبِ تنها کافیه. البته من کمی کم لطفی شاید بکنم ولی خب دیگه نظر ماست! فیلم داستان رو خوب پیچیده جلوه داد و من تقریبا تا سه پنجم فیلم نگران آخرش بودم و ای واااااای، چی شد چی گفت و آخرش چه خواهد شد. خب نکته جالب همینه، داستان اصلا رمز آنچنان پیچیده ای نداشت و خیلی هم راحت برملاء شد. اما قضیه اینجا بود که این بلبشو ها و چرخیدن ها فرصتی برای گفتن چندتا در میونِ دیالوگهای خوب و عرض اندام نویسنده درمورد برخی داستانهای اجتماعی و اینا... شد.
اما به قسمت بد ماجرا رسیدیم، همشهری های گل و عزیزمان... آره دیگه، منم که حسابی ضد ناسیونالیست، حالم از هرچی حس میهن و هم میهن دوستی و غیرت و اینا بهم میخوره، این جماعت یابو هم بدتر! آخه برادر من، فیلمی اینچنین رو آدم با بچه 5سالش میاد سینما؟ نه، میاد؟ گویا بخاطر کمبود امکانات و یا هرچی، مردم اگه میتونستن خودشون غذا درست میکردن و میوردن سینما. هی خِرت خِرت صدای چس فیل و پفک و کوفت و اینا، بابا بی خیال. قسمت عجیبتر هم میرسه به اونایی که با هر صحنه عکس العمل های عمومی پخش میکنن، خنده های بلند و سوت! اونم توو این فیلم!!!؟ خدایا، جان مادرت کاری کن ما دیگه گذرمون به سینما نخوره، الهی آمین.
یادمه عید که جدایی نادر از سیمین رو میدیدیم، یه عده هی به پدربزرگه میخندیدن، یه عده چس فیلشون تموم نمی شد، یه بابایی هم بچشو میبرد جیش کنه...
خودم که دوباره این سطور رو میخونم حالم بد میشه، از آدما نه ها! از خودم، نشستم هی غر میزنم، هی هَمِش میزنم، خوشم نمیاد اینجوری...
در ضمن دوس داشتم آخر فیلم بریم توو تنها کافه شهر، دقیقا پشت همون سینمایِ آزادی و هی چرت و پرت بلغور کنیم، کلاس داشته باشیم و فرانسه و اسپرسو سفارش بدیم. مارلبرو قرمز پایه بلند بخریم و سعی کنیم سرفه نکنیم.
دلم میخواد کافه من شم، آهنگ خارجی های باکلاس بزارم، یه اسم غریبه بگم و بگم الآن اون آهنگش که غریبه تره واسه مخاطبین رو گوش کنیم. کلاس الکی دیگه...
خدایا... دلت خوشه ها! چیچی آفریدی جان عزیزت؟

* آهنگ پس زمینه: آلبوم گرفتار، فریدون فروغی

Wednesday, November 16, 2011

سنگ خارایی که هستم

از کمربندی که وارد شهر شدم، دور دومین میدون پارچه ای با محتوای "در غدیر دین احمد کامل شد" کاملا منو به نقطه جوش رسوند!
داشتم دیوانه می‏شدم، خیابونام شلـــوغ! ملت ریخته بودن بیرون. کلا این ملت مستضعف بیرون رویِ خوبی دارن، اما توو زمانبندی مشکل دارن...
اومدم توو خیابون خُمون، نمیدونم چی توو ماشین داشت میخوند، فکر میکنم همین دوتا آهنگ فرامرز اصلانی و داریوش بود یا اون که تازه پیدا کرده بودم، لوزینگ مای رلیجین. خلاصه، هی داشتم پیش خودم غر میزدم، اصلا از این عیدهای مذهبی خوشم نمیاد، مخصوصا که هر دفعه موقع غروب هم این اکبرآقا میاد سر کوچه و پشت وانتش شروع میکنه به شیرکاکائو یا شربت پخش کردن. مردم با همچون حرصی وارد معرکه میشن که گویی توو زندگیشون هیچ شرابی کوفت نکردن، همیشه به چهرشون نگاه میکنم، کاملا مَستن، اصلا بوق ماشین، گذر رهگذر... هیچی درشون اثر نداره، زنهای چادر سیاه که یکی فرو میکنن و دوتا توو کیف میزارن، پسربچه _توله سگان_ های 13 -14 ساله که هی نقشه میکشن دوباره برگردنو یکی دیگه بخورن. آه... آخرشم که همه همینجور میریزنو میرن، ای بابا... داداش من، عمو، حاج خانم! چرا میریزی حالا؟ ای توو روح همتون.
رسیدم سر چهارراه که دیدم بالای پل بزرگ شهر دارن آتیش بازی میکنن، دقیقا خودش بود! همینو احتیاج داشتم، غر غرای درونیم به اوج رسید: با این آتیش بازیاشون، بیشتر شبیه کبریت آتیش زدنه، خاک بر سر اُمّلتون کنن، بدبختا... با همینا سرتونو شیره مالیدن و ...
به پل که نزدیک شدم، نزدیک به دور برگردون، ازدحام جمعیت بیشتر شد. طبق عادت همیشگی به آدما چشم دوختم، خوب زیر نظر گرفتمشون، عکس العملهاشونو و اینکه چطور ازش میگذرن.
به دوربرگردون رسیدم، هوا بیرون سرد بود، وقتی دور زدم زنی رو با پسرش دیدم. پسر 8-9 ساله با کاپشن خاکستری چشماش برق  میزد، داشت به تِپ تِپای آخر آتیش بازی نیگا میکرد و حال میکرد. با یه پوزخند روشنفکرمندانه ازشون گذشتم، جلوم یه پراید سبز شد، بچشون اومده بود صندلی عقب و داشت ماجرا رو با انگشتش نشون میداد، قهقهه میکرد، شادی رو ازون فاصله توو چشماش خوندم. حتمی بابا ننه هه هم از رضایت بچه خوشحال بودن...
بغض کردم، چشام خیس شد! توو کار خودم موندم، چقد سخت شدم، چقدر آستانه هامون رفته بالا، نمیتونم آه بکشم، آه دل نرم و نازک میخواد، من دلم از جنس فولاد شده...

* آهنگ پس زمینه: دستان، محمدرضا شجریان

Wednesday, November 2, 2011

مرثیه ای بر گودر

خب بیشتر از دوسال _شایدم سه سال_ فعالیتم در سرویس خوراک خوان گوگل یا همون گودر خودمون امروز و با بسته شدن این امکان از طرف شرکت گوگل تمام شد. واسه منی که خیلی به تفاوت ها در سطح جامعه حساسم و هرطور بالا و پایین کردن ها رو سخت طرد میکنم، گودر واقعا جای یک دست و خوبی بود. از نکته های مثبتش میشه به تا حدودی مخفی بودن افراد اشاره کرد که این باعث شده بود افراد به دور از محدودیت ها و بعضی نگرانی ها حرفاشونو براحتی بزنن. این مسئله حتی در مسائل شخصی و شکستن بسیاری از تابو های فردی و اجتماعی خودشو نشون داده بود و فضای خوبی هم ساخته بود که همه میتونستن درموردش نظر بدن و میدادن. شکل جالب دیگه ای که از گودر دارم این بود که آنچنان که توو فضاهای اجتماعی دیگه گروهبندی و فاصله بود در اینجا نبود. یعنی من اینطور فک میکنم که تمام مثلا ایرانیها در یک گروه بودن، من هرچقدر گشتم تا فاصله ای ببینم یا ببینم افرادی در گوشه ای از گودر نوعی دیگه از فعالیت رو دارن نتونستم چیزی پیدا کنم. شاید اینکه همه وحید آنلاین رو فالو میکنند و یا "پات ولیانت" رو فالو میکردند هم نشون دهنده این مسئله باشه. منظورم اینه که به دلیل کوتاه نوشتن ها و راحت در دسترس بودن آدم میتونست با افراد بیشتری در ارتباط باشه و بیشتر تعامل داشته باشه.
چند وقت پیش از عزیزی شنیدم که بابت سطحی بودن گودر شاکی بود و بهتر بگم میگفت گوگل ریدر آدمو وادار به سطحی نگری میکنه و بعدش هم باعث بی حوصلگی برای کارهایی میکنه که نیاز به وقت بیشتری دارند. اما بنظرمن اینطور نیست، این خود آدمه علاقه به سطحی نگری و دوری از عمق پیدا میکنه. من به شخصه برای مینیمال نویسی ارزش خیلی زیادی قائلم و بنظرم یک اثر کوتاه و مفید خیلی بهتر از یه نوشته بلند بالا و خسته کننده خواهد بود. که از روو قیافش هم شخص رو جلب میکنه!
از گودری ها هم مخصوصا این آخرا چند نفریو بیشتر میخوندمو دوسشون داشتم، البته از "سلبریتی ها" بودن ولی خب دیگه...
ممد پوری، پرویز آریا، آقا گرگه و یک خیار ممتنع. دار و دسته عمار و علی گندو و میثم شارخی و اینا هم که براه بود! همینطور از وحید آنلاین که یه جورایی بزرگ نت هم هست... اردشیر و بهمن دارالشفاهی هم. خلاصه همه دیگه...
واقعا حسی که گودر در یک سال اخیر به من میداد را در هیچ کدوم از سایت های اجتماعی ندیدم. البته همیشه این صحبت بوده که گوگل ریدر اصلا شبکه اجتماعی نبوده، خب زهرمار و نبوده! نبوده که نبوده چه اهمیتی داره؟!
وقتی برای من بهتر از فیسبوک، توییتر، فرندفید و این اواخر جی پلاس عمل کرده چه احتیاجی به اسمش دارم؟ اصلا بش یگن گاوداری...! این کار گوگل هم که به زور میخواد سرویس جدید و کاملا کپی برداری شده از فیسبوکش رو توو پاچه ملت کنه هم خیلی حال بهم زنانه بود و بنظرم "ادغام گوگل ریدر و گوگل پلاس" صرفا جهت فرستادن کاربران به اون قسمت بوده.
تازه داشتیم پر و بال میگرفتیم توو اون خراب شده که انداختنمون بیرون. اشکالی نداره، اتفاقا من همیشه معتقدم آدم باید توو اوج بکشه کنار حالا گودر که آدم نبود، دنیایی بود واسه خودش.


* آهنگ پس زمینه: هوار هوار، کوروش یغمایی

Tuesday, November 1, 2011

هرگونه شروع مجدد خوبه، استقبال خودم رو هم درپی خواهد داشت

هم زن هم نوعی همزنه هم نوعی هم، زنه و هم زنه!
بله دیگه شروع ها همیشه با نوعی بوی نویی آغاز میشه که خیلی دوست داشتنی و بیاد موندنیه. همش پره از حس کنجکاوی و پیدا کردن های جدید که آدمو به جلو میکشه اما اینجا ازین خبرا نیست احتمالا...
اینجا نوعی مخرجه! چطور بگم، بیشتر احساس میکنم نیاز به تخلیه ذهنی دارم تا اینکه بخوام چیزی بسازم، البته این تخلیه های نوشتاری هم خودشون نوعی بوجود آوردنه که درجای خودش خوبه ولی بیشتر دلم میخواد به شکل استفراغات ذهنیم بهش نگاه کنم.
دقیقا! آدم که نمیشینه استفراغ خودشو نگاه نمیکنه، بلکه دیگرانند که کنجکاوانه از واکاوی های گوارشی و ... مردم دور و برشون حرف میسازند و نگاه برداشت میکنند و اینها...
دید من نسبت به قسمت مخاطب یه دید مزخرف و درجاهایی واقعا تـ‏خ ـمیه! که امیدوار هم نیستم بهتر بشه چون خودم هم نه حوصله و نه قصد تغییرشو دارم!
خلاصه اینکه امیدوارم ... و این تنها راهمه برای ادامه


* آهنگ پس زمینه: آلبوم آهو، شاهرخ