Thursday, December 22, 2022

سبزه‌ها

طغیان آن‌ها بر ما می‌شورد و ما چون سنگفرشی جاگرفته زیر پایِ ریشه‌هایشان پاکوب خواهیم شد.

امروز:

ما، درگیر حزبی‌گرایی‌هایِ پر از حرصمان در فکر چاره‌ای از منفعت می‌گردیم. منافع مالیِ کوچک که منافع روحیِ بزرگمان را هاشور می‌کند. سیاست‌های نخ‌نما شده، فرافکنی‌های اجتماعیِ زرد و اقتصاددان‌های به سیاه‌چال افکنده همه از برکات انقلاب‌ها، کودتا‌ها و جمهوریت‌خواهی‌های ماست که این طور وقیحانه رخ می‌نمایانند. اینگونه سیلی سخت در این زمستان خشکسالی به صورت پرچروکمان می‌نوازند و ما تنها توان نظاره داریم. تنها می‌نگریم که دژخیمان سیاهی به تبری سهمگین به جان شالیزار وجودمان اوفتاده. درو که نه، ریشه‌کنمان می‌کند. به قصد کشت تبر بر زمینمان می‌کوبد. ساقه و ریشه و هر چه هست و نیستمان را بالا می‌برد و بادمان می‌دهد لاکردار. ابتدا در این اندیشه بودیم که چرا، مگر گناهمان چیست؟ چه بد کردیم؟ کجا اشتباهی گفتیم؟ اما امروز پنداشتیم که دیو سیاه تبر به دست نه از بخت بد ما به خاطر سیرت سیاه خود است که اینگونه خونخوار است. او وجودش بی‌پالایش است، لجن‌زار رگ‌هایش صافی ندارد و تنها خون کسانِ ماست که جان به جانش می‌دهد و بس. ما به سان درختان نوباوه این مرز در شکوفایی و آسمان‌فرسایی بودیم که این دیو سیرتانِ زشت انگار با تبر و خونِ در چشمانشان جانمان را طلب کردند. آسایشمان را خواستند. ما، جوانان این خاک... آنان که تخممان کاشته در این بوم و آبمان جاری از این بر شده است حال با یک مشت خاک و تکه‌ای از آسمان سرگشته هر کوی و برزنیم تا دمی آفتاب بجوییم، نفسی تازه کنیم و سایه‌سازی باشیم.


دیروز:

نیاکانی از ریشه پهلوانان بودند. سرافراز، جنگاور، فراخ سینه و با قلبی به وسعت بزرگترین‌ فلات‌هایمان. مردمانی امیدوار و سازشگر. از خشم فراری و به سازندگی استوار. قامت‌هایشان به بلندی بلندترین درختان این سرا و دست‌هایی چون شاخه‌هایی جوان رو به خورشید... مطالبه‌گر و حق‌جو. آرزومند و دل مشوش از فردای نونهالانشان زیرا که سایه سیاه تبرِ افسردگی را پای کوه خاوران می‌دیدند. ترسِ از دست دادن این خوشی خود ناخوشی بود. ترسِ نداشتن این غنائم برای فرزندان، خود غمی‌ خوردنی بود و سیاهی به خاطر ترس، خود لمس کردنی بود. ترس بزرگترشدنِ سایه سیاهی از آمدنِ آن دیو پلید خونخوار نبود. او آنجا و پشت به خورشید در کناری خمیده بود، ماهیتی ترسو داشت و غم از چشمان بی‌جانش به هزاران شکل فریاد می‌کشید. خون از گوش‌هایش به هزاران رود فرو می‌ریخت و این خاک بود که هر آن آن را بی‌دریغ می‌بلعید. او بزرگتر نمی‌شد، اون همان بود که بود بی هیچ جنبشی... نمی‌دانم این غروب خورشید به غرب بود یا ترس از حمله دشمنان و حرکت نیاکان ما رو به جلو۹ که انگاری دیو را عظیم‌تر، بزرگتر، سیاه‌تر و همه‌گیرتر می‌نمود.

اما کار از کار گذشت... دیگر آن اسکلت سیاه متعفن نیاکانمان را بلعید و خاک دیگر یاری پایین دادن قطره خونی را نداشت. جوی‌های سرخی روان گشتند، به سیاهی گراییدند. زمین سیاه شد. باتلاقی از لخته خون سیاه دنیا را گرفت و این غروب به شب رسید. خدایگان شب را آفریدند اما تاریکی را دیوان رقم زدند و ما... تنها. بی‌کس. بی‌صدا و خفه ماندیم. از جایمان جُم نخوردیم. قدمی بر نداشتیم و آبی نریختیم پای نهالی. زمین مرد، آسمان تاریک ماند و درختی نماند. نیاکانمان نیز بر این خواب خفتند و هیچ باز نگفتند. ما ماندیم و سیاهی و تبرش...


فردا:

هیچ از سرِ اشباع جای زیستن نتواند ماند جز خوشی، حتی ظلم. زمانی که سایه تاریکی بر سرزمین فرش کرد و بدبختی نان شب مردمانمان شد. خونِ سیاه، شرابِ سیراب کردنمان می‌نمود و خشکسالی مزرعه‌ای بزرگ سراسر قلمرومان بود، ما دیگر هیچ نداشتیم. ما دیگر پسر ارشدی برای شهادت، رمه‌ای برای مال‌اندوزی، قرص نانی از گندم برای سیری و درختی حتی برای دسته چوبی، هیچ نداشتیم.

آب نداشتیم، جان نداشتیم، مادر نداشتیم، زمان نداشتیم، خاک نداشتیم و چاره نداشتیم. امید چون ستاره‌ای در دل شب که نمی‌دانی آیا می‌بینی‌اش یا که اصلاً نه، سوسویی کرد. پشت کوهی بلند بود، دستی تکان داد. آسمان یکسره ابر بود، دوباره نوری تاباند. با صدایی زیر، آرام و خفه، بدون آنکه در چشمانمان خیره شود گفت:

امید.

آن لحظه خاک سرخ به تپش افتاد، لحظه‌ای نپایید. ارتش بی شاخ و برگِ مرده مانندِ درختانِ جنگل که قرن‌ها زیر خاکستر تاریکی مرگ استنشاق می‌کردند به پا خواستند. خاک زیر پایشان را کندند. زلزله‌ای آمد! کوه‌ها فریاد کشیدند و با ابروهایشان رو به سوی آن طرفِ آسمان اشاره کردند: بنگرید آن گوشه را، نگاه کنید به کنار دلِ آسمان. شفق، آن شفق است.

پای حرکتِ این خروش ساقه‌هایِ سترگ درختان بود، قدم‌روی سهمگینشان زمین را دوباره شخم زد. ریشه سیاهی را درو کرد. پای تاریکی را شکست و دست تبردارش را خرد کرد. سیاهی چابک بود و گریخت، جانش را به هیچش نداد و پا به فرار گذاشت. چشمان بی رمق دیروزش امروز مستاصل به راه می‌نگریست. خون‌چکانِ ریشش همچنان می‌چکید که می‌گریخت. خون جوانانمان بود، خون عزیزانمان، خون نونهالانمان که با خود به پشت کوه‌ها می‌برد...

آسمان آبی شد، سیاهی رفت. جوی‌ها روان شدند، لخته‌ها شسته شدند. زمین زنده شد، سبزه بیرون زد. و درختان دوباره شاخه‌هایی رو به خورشید جوانه زدند و با برگ‌هایی جوان.

و تاریکی کهن‌ کابوسی جمعی در خاطرمان ماند تا که باز زندگی کنیم و قدر خویش بیشتر بدانیم.



Thursday, December 15, 2022

مردم آن

صدای الله و اکبر از انتهای کوچه کناری به گوش می‌رسید و او ترسان دست به دیوار می‌کشید و از سر کوچه به انتهای آن نگریست. جمعیتی دور هم آمده و مشت‌های گره‌کرده به آسمان می‌بردند و غریو سر می‌دادند. با دهانی بازمانده، چشمانی از ترس از حدقه بیرون‌زده و گام‌هایی سست، آرام به پیش می‌رفت و دست بر کاهگل زمخت دیوارهای کوچه می‌کشید. انگار که دیوارها عصای دستی در این سقوط به انتهای کوچه بودند برایش، اما سقوط نمی‌کرد، خود می‌رفت. می‌رفت تا ببیند، می‌رفت تا ترسش به سرانجامِ کمالش برسد.
به نیمه راه رسید که دید مردی به عقب خم شد و طنابی را کشید و جمعیت بر طنابش ریخته به او کمک می‌کنند، به ناگاه پیرمردی را به دار کشیدند! مرد اما گویی از پیش جان به در کرده بود... تکانی نمی‌خورد. همینطور صاف به بالای دارش سقوط می‌کرد. به بالا می‌رفت گرچه مقصدش خاک بود. اما او باورش نمی‌شد، خشونت صحنه میخکوبش کرد و ناخن‌هایش را به دیوار کاهگلی فرو کرد، اندکی به عقب خم شد و گویی از شیبی به پایین کوچه که او را به خود فرا می‌خواند اجتناب می‌کرد. گرد و خاکی در هوا موج می‌زد و سایه‌های کج ساختمان‌ها کوچه را به دو رنگ سیاه و سفید در آورده بود، عده‌ای قهقهه سر داده بودند و از شدت خنده زیر شکمشان را گرفته بودند. دیگران همچنان با مشت‌های گره‌کرده فریاد می‌کشیدند و با نگاهشان به اطراف دیگران را به تهییج فرا می‌خواندند.
او اما از ترس، وحشت، تعجب و اضطراب به سرحد مرگ رسیده بود، همچنان پیش می‌رفت و کوچه به میدانچه‌ای که جمعیت در آن دار آویخته بود منتهی می‌شد. دیگر پاهایش یارای قدم برداشتن نداشت، دهان بازمانده‌اش خشک شده بود و موهای خاک گرفته‌اش رو صورتش ریخته بود. می‌خواست زانو بزند اما پیش‌تر خشکش زده بود. نمی‌دانست چه بگوید، حتی نمی‌دانست چه فکر کند و آنقدر ازدحام عجیبی بود که حتی نمی‌دانست چه چیزی را بشنود. ناگاه پیر زن کوتاه قامتی را دید، با روسری بر سرش که گردنش عریان بود. کمی لنگ می‌زد و کمی هم قامتش خم شده بود اما چهره‌ای معمولی داشت و انگار هیچ از این ملغمه نمی‌شنید. راه که می‌رفت هِی دور و برش را نگاه می‌کرد روی زمین. چشم‌هایش سریع بودند و نگاهش نافذ. به او که رسید نگاهی گذرا بر او کرد و پیش آمد، نزدیک‌تر شد. دیگر به یک‌قدمی‌اش رسیده بود و با اینکه بدنش دیگر کاملاً نزدیک او بود اما سر و چشمش دائم می‌چرخید و اطراف را می‌پایید. او که دیگر روی زمین نشسته بود، به آرامی دست لاغر و درازش را بلند کرد و به جمعیت اشاره کرد. به پیرمرد به دار آویخته و فریادها و آنهمه اضطراب اشاره کرد. پیرزن بالآخره نگاهش را جمع کرد، رو به او کرد و فک‌های بی‌دندانش را چند باری بالا و پایین داد. بعد کمی، فقط کمی به جلو خم شد و انگار چیزی که می‌گفت هیچ اهمیتی نداشت آرام و شمرده گفت:
چیزی نیست، خدا را اعدام می‌کنند. کشتندش...
برای ثانیه‌ای در چشمانش نگاه کرد و بعد همانطور آرام که آمده بود، راهش را ادامه داد و رفت.
چشم‌های او با رگ‌های بیرون زده‌اش ابتدا به پیرزن و سپس از رفتن او به پیرمرد دوخته شد. خاکی به پا شد دوباره و از لابلای آن چشم‌های پیرمردِ آویزان را دید باز و بیدار، کاملاً او را می‌دید. نگاهشان در هم قفل شد و جمعیت آرام شدند. جمعیت شروع به حرکت کردند و سرهایشان را از زیر پاهای خدا به آن طرف میدان بردند. حال سکوتشان نیز ترسناک بود و گویی هرچه از این جمع برمی‌آمد می‌ترساند.
او سرش را بر دیواری گذاشت و تاب خوردن‌های خدا بر دار را می‌نگریست. دیگر متعجب نبود، نمی‌ترسید و اضطرابی نداشت. تنها می‌نگریست و به یاد خدا بود که بر دارش می‌رقصید.

Saturday, December 3, 2022

باد

 زمان عجیبی بود، گویی صبحِ ساعت ۱۱ یا عصر ساعت سه بود. ابرها سفیدِ چرک، خاکستری و بعضا سیاه بودند اما باد می‌آورد و می‌بردتشان. باد غوغا می‌کرد، گویی خدایِ آسمان است، گویا عصیان ملت است، گویا مادر شهید است که می‌خروشد. این ابرهای غول‌آسا، این حجم‌های ترسناک همچون توپکی به دست باد از این ضلع آسمان به آن زاویه در حرکت بودند. گویی چند پهلوان پنبه آماده نبرد در هراسِ باختن هیِ سعی می‌کنند جایِ دیگری را بگیرند، هی در هم میلولیدند، هی به هم فشار می‌آوردند تا این بار بر خلاف رویه‌شان دیده نشوند! از دست باد در بروند، بروند گوشه‌ای برای خودشان "آسمان قلمبه‌شان" را بکنند، صدا در کنند و دل دخترکان را بلرزانند. به خاک افتاده‌ها قطره‌ای هم نمی‌ارزیدند، چیزی هم بارشان نبود بی‌عرضه‌های گنده‌لاتِ کوچه خلوتِ آسمان.
حالا اما باد گردن کشیده امانشان را بریده بود! به دیوارِ سخت آسمان می‌کوبیدشان، حجم مسخره‌شان را به سخره گرفته بود، هی پرتشان می‌کرد آن طرف و هی با پا می‌کشیدشان این طرف. بعد لحظه‌ای دم می‌گرفت، به پایین و میان آدم‌ها سرک می‌کشید تا نفسی چاق کند. به لابه‌لای موهای مردم می‌چرخید و موهای بر پیشانی افتاده مردان جوگندمی و مجعد را همچون سیخی به عقب رانده بر می‌فشاند. چهره درهم مردان بعدِ هزاری دیده می‌شد. آن عبوسیِ رو، آن در هم خوردگیِ چشمان، آن ریش‌های سفیدشده تازه روییده همه در آنی دیده میشد. و موها سیخ شده به بالا و سپس به عقب می‌رفت. مردها به تعجب برمی‌گشتند، انگار کسی آن‌ها را نگه داشته و دیگری درصورتشان فوت محکمی کرده با تعجب نگاه می‌کردند که "این باد دیگر از کجا سر برآورد؟"
باد باز در کوچه‌های پاییز می‌چرخید، سرعتش بالا بود. کوچه‌ها خلوت. انگار به دنبال دری می‌گشت که هیچ‌جا باز نبود، در تمامی گذر‌ها در بسته بود. کسی پشت آن نبود، منتظری نایستاده بود و مادری در حیاط در انتظار فرزندش نبود. باد سرعت می‌گرفت و خاک برپا می‌کرد و خاکِ در سرما سخت نکبتی‌ست تیره‌رو! مثل ترکیب خاک یخ زده قبرستان که دل ندارد دلش را باز کند تا پیکر جوانانش را در بر گیرد. سنگ‌ها می‌خواهند یخ بزنند، خاک‌ها می‌خواهند به سنگ تبدیل شوند و باد پیام‌آور سرما باشد اما از داغ تاریک جوانان چیزی نبینند، نشنوند و چیزی در بر نگیرند...
باد از شهر می‌گذرد، از کوچه‌ها با سرعت رد می‌شود، قبرستان را پشت سر می‌گذارد و به کوهِ کنار شهر می‌رسد. آن را هم رد می‌کند. سرعتش دیگر زیادترینِ خودش شده‌است، دل ابری سیاه را نشانه می‌گیرد و به شکلی عمودی شتاب می‌گیرد. رو به آسمان می‌کند و با زوزه‌ای ترسناک راه می‌گشاید که ناگهان زنی سیاه‌پوش در کوچه‌ای بیرون می‌زند. مادری شیون می‌کند. خشم چهره تکیده‌اش را لاله‌گون کرده‌است. مشتش گره کرده است و ادامه باد دامن سیاهش را به رقص در می‌آورد. از رقص‌هایی که باد با ابر می‌کرد. و ناگهان باد حجم سنگین وزنی را بر دلش احساس می‌کند، سرعتش را کند می‌بیند و چشم‌هایش را تاریکی فرا می‌گیرد. دست و پاهایش سست شده انگار آرام گرفته‌است‌‌. او طره‌ای از موی زن را می‌بیند و زن روسریِ سیاهش بر زمین کوفته، موهای سیاهش را به دست باد آویخته است. زبانه‌های سیاه موهایش چون شلاقی پر قدرت بر رخسار آسمان تازیانه می‌زند و جعد پر هیاهویش به هر طرف در طغیان است. خشم زن از مشت‌های گره کرده‌اش، از موهای پریشان سیاهش و از چشمان خون‌گرفته پر اراده‌اش سخت بسیار آشکار است. و باد اینک پیام‌آور اوست، در خدمت اراده سهمگینش در جای‌جایِ شهر سرک می‌کشد و جولان می‌دهد. خروش او اینک پیام‌آور اخبار جدیدی‌ست... هر دم به لبی، از دلی و با مشت گره‌کرده‌ای هم‌پیمان است که این تاریکی، این سرما و این ترسِ دلهر‌ه‌آورِ شهر رفتنی‌ست.
به پنجره‌های خانه می‌کوبد و تکانشان می‌دهد دیوانه‌وار. که باد فریاد می‌زند و خودش را می‌کوبد که "باز کنید، بگشایید، از این چهاردیواری‌ها، از این سلول‌هایتان بیرون بخزید. زندانتان را بشکنید، به کوچه سرک بکشید. به همدیگر نگاه کنید و خوب گوش کنید، مادری می‌خواند داغ فرزند جوانش را برای شهر که کاش در برَم بودی و سخت می‌فشردمت به سینه جان، ای نازکای جانم، ای فرزند رشیدم، جانم... جوانیِ تکه تکه شده‌ام".

این غم جمعی‌ست، به وسعت جمعیت یک شهر که جوانانش را از دست داده‌است. و حالا زنانی از آن شهر مانده‌اند تا یادشان را در خاطرات زنده و نامشان را در یادها جاویدان کنند. که شهر را با مشت‌هایشان ساخته و زندگی را در کالبد بی‌جانش دوباره بدمند.


Friday, August 14, 2015

انسانها، تک و واحد

اینکه دیدم "نیاز" دارم بنویسم واقعا اول متعجب و بعد خوشحالم کرد. آخه روزهای بی ادبیاتی رو پشت سر میگذارم. تقریبا که نه، کاملا ریشه/چشمه/کورسو/ناودون/باریکۀ نوشتاری ام چه در اینجا، چه در اینستاگرام پای عکسهای نگرفته ام و چه خود به خودم و مثلا شعری خشکیده شده و دلیلش رو قاطعانه میتونم بگم و اون دوری از فضای فرهنگی می دونم. خب اون فضا با فضای کاری-مالی-زندگانیانی تعویض شده و حالا تو این وانفسا نمیدونم چرا دوماهه مسواک نمیزنم درست و حسابی!؟

دیشب در یکی از کانال های ماهواره دیدم برنامه ای از کلینیکی در سوئیس پخش می کنند که در اون به افراد بومی و حتی خارجی ها که دلیل درست و حسابی ای دارند کمک می کنند تا بصورت صلح آمیز خودکشی کنند. مثلا روند کار اینطور خواهد بود که دور از جون شما... اصلا من میرم سوئیس (که در اینجا میشم توریست مرگ پذیر که عمق درایت نسبت به مسئله توریسم در کشور مذکور رو نشون میده) و با ارائه مستنداتی دال بر داشتن مریضی لاعلاج خواهان مرگ هستم. در کلینیک ثبت نام می کنم و حالا اونطور که در اواخر برنامه دیدم بصورت های متفاوتی چون قرصی یا نوشیدنی با تجویز نسخۀ پزشک حاذق دار فانی رو وداع می گویم. به همین خوبی و صلح آمیز طوری. البته من از چندسال قبل این روال رو شنیده بودم که در کشور هلند گویا برپا بود، اما این بار به عینه دیدم.
خب این موضوع برای من جالب است، بوده و احتمالا خواهد بود. اما دلیل نوشتنم شاید فکری هست که ذهنم رو به خودش مشغول کرده. اینکه آیا "حق" است یا خیر؟ حق به معنی ارادۀ تصمیم گیری به شرط قبول تمامی موارد که بله هست، اما انسان اجتماعی از خود در قبال جامعه حقی داره؟ این رو نمیدونم، یعنی اگه من میخوام تو دستم سوزن فرو کنم چون دست خودمه و دردش هم مال خودمه، پس به دیگران ربطی نداره؟ خب آره، اینگونه مردن هم شاید اینطور باشه. اما از طرفی این مردن چند دلیل خوب برای خودش دارد. اولین به نظر من غیرقابل سورپرایز کردن مرگ خواهد بود! واقعا مرگ اگر برای هیچکدام از افراد دنیا هم سورپرایز نباشد برای خود فرد که هست و این ندانستن زمان بر ترسش می افزاید. اینکه آدم بدونه کی میمیره و دلیل دوم اینکه مرگ رو چون اسبی رام زیر دستش بگیره و هدایتش کنه قابل درک تر خواهدش کرد. اینکه من تصمیم می گیرم که کی بمیرم نه خدا، نه فرشته ها و نه مریضی ام و نه هیچ چیز دیگه. موارد بعدی هم خب پایان دادن به رنجش فیزیکی و عذاب هست که خب خیلی مهم و تاثیرگذاره.
من به این کلینیک علاقه مند نیستم، ازش بدم هم نمیاد. من فقط میخوام بیشتر درموردش بدونم، درموردش تحقیق کنم و علل جامعه شناسی و روانشاسی اش رو مطالعه کنم. من به این کلینیک به چشم قطرۀ رنگی در ملقمه تاریخ و فرهنگ جامعه بزرگ دنیا نگاه میکنم و میخوام بدونم تا چه حد میتونه نقش بده بهش. 

یک موضوع دیگه هم امروز موقع رانندگی وقتی داشتم کوچه ای رو رد میکردم به ذهنم اومد و برام سوال شد. به ذهنم رسید چطوره که یک سبک زندگی متفاوت برای انسان تعریف کنیم و مردم رو به سمت زندگی غیراجتماعی ببریم. یا اینکه اگر انسان حیوانی غیر اجتماعی و تک زی بود چه می شد؟
مثلا مثل حیواناتی که در ماهی از سال جفت گیری می کنند و پدر یا مادر بچه را به تنهایی بزرگ می کند و بعد هرکی می رود پی کار خود. منظور این است که شاید بزرگترین مشکلات زندگی بشر از اصطکاکات در کنار یکدیگرش شکل میگره و با ایجاد فاصلۀ مناسب این مشکلات هم حل می شوند. مثل مشکل جمعیت که به همراه خودش سلامت و محیط زیست و اقتصاد و سیاست رو مرتفع خواهد کرد. یا اگر انسان با انسان روبرو نشود مطمئنا جنگی در نخواهد گرفت.
نمیدونم، کلی فکر تو ذهنم هست و هی همه چیز مثل ستاره ای در شب ابری چشمکی میزنه و ناپدید میشه، شاید هم توهمی بیشتر نباشه از نور.

Sunday, January 18, 2015

داستانها، یک از یک

بیرون تاریک بود و سرد اما خطوط دراز باران با رنگ سفیدشان قابل تشخیص بودند. در گوشۀ اتاق آباژور نور زردِ پررنگی را پخش می کرد. نمیشود گفت پررنگ بود چون اینطور به ذهن خطور میکند که یک زرد به سفیدی زده که میتوانست چشم را بزند از پشت پارچۀ آباژور بیرون می آمد، اما اینطور نبود. در واقع نور آباژور زرد مخلوط با سیاهی بود، زردی که کلی سیاهی داشت، برای همین میشود گفت "زرد پر رنگ" چون شاید غلیظ بود.
لب بالایش متورم و قرمز بود، انگار که چندین بار رژ لب تندی به آنها مالیده باشد و هی لب بالا را خورده و دوباره مالیده. انگار که قرمزی در وجود آن لب نفوذ کرده باشد و تک تک سلول ها و سوراخ های روی پوستش سرشار از قرمزی رژ لب شده باشند.
دهان نیمه بازش یک سیاهی عجیب و غریبی داشت، میدانستی که آنجا فقط یک دهان است با چند دندان ویک زبان اما تاریکی اش آدم را می ترساند.

همچنین موهای سیاه دختر خشک خشک بود و بلند. و بسیار کلفت، جنس موهایش از آن موهای قوی بود و وقتی از دو طرف روی صورت نه چندان سفیدش ریخته بود، حال خوبی می داد. شاید کمی هم کک و مک قرمز رنگ کوچک اینجا و آنجای صورتش داشت، خیلی ریز و جا به جا. تاپ گشاد و شیری رنگی به تن داشت و شلوارک کوتاه سیاهی و پاهای بلندش را روی تخت همینجوری انداخته بود. در آن اتاق کوچک به جایی دور می نگریست، شاید به فضای بی نور کریدور ورودی، شاید هم فقط به دیوار روبرو که کمی از کاغذ دیواری های بالایش به خاطر رطوبت باد کرده بود و انگار شکم زن حامله ای را با پیراهن گل گلی داشت تماشا می کرد. حال عجیبی داشت دختر و دلش نمیخواست آنجا باشد اما از تخت هم پایین نمی آمد، صدای باران در کوچه هم به زحمت شنیده می شد و تقریبا سکوت بعد از نیمه شب اتاق را در آغوش گرفته بود.
او روزها در داروخانۀ طبیعی کار می کرد، داروخانه طبیعی جاییست که پزشک مخصوص دارد و داروها اغلب از گیاهان و مواد طبیعی در همانجا ساخته، مخلوط و فروخته می شوند. صاحب داروخانه دکتر پیری بود که زیاد حرف نمی زد و بیشتر در حال پیپ کشیدن عادت به روزنامه خواندن داشت. اغلب کارها را خود دختر انجام می داد.
حالا بعد از یک سال کار دیگر به همه چیز وارد بود و خودش مشتری ها را راه می انداخت، جدیدا علاقۀ زیادی به ابداعات نو پیدا کرده بود. از سر خلاقیت بعضی گیاهان را با هم مخلوط می کرد و نتیجه اش را روی مشتری ها می دید. در درمان سرماخوردگی به به لیمو و دارچین ادویۀ مخصوص خودش را می زد و بعدا از مشتری نتیجه اش را می پرسید. برای مشکلات گوارشی برگ های سبزی که خودش جدا کرده بود را جدا جدا به مشتری ها می داد و بعضی ها را هم روی خودش امتحان می کرد. از کارش راضی بود و خوشحال، مشتری ها هم او را دوست داشتند. اما روزهای او دو رو داشتند: یک صبح تا عصرهای پر از رنگ و شلوغی و بو و آدم و شب هایی سیاه و تنها و سرد...

Friday, May 9, 2014

به یگانه خواننده ام: خودم

مورچه ای را با مشت کشتم!
از پای دیو بزرگ نیشگونی گرفتم
هه...
او را نیز کشتم.
در سرزمین عجایب من
همه علت ها فرصت انجام می یابند،
همه "اصلا به هیچ وجه ها" انجام شده اند،
آسمان را به زمین نیز آورده ام، اما
جای خالی تو
گویا منطقی ترین است.

Monday, April 14, 2014

به آخرین پری، سوختِ بال پرش

دلیل نوشتن این سطور مثل تمامی سطور قبلی در این وبلاگ نامشخص و نامعین و نامعتبر می باشد. پس خیلی راحت فردا می تونم بزنم زیر همه چیز، از این لحاظ این لحاظ رو فراموش نکن! من همچین آدمی هستم، از مایع گرم و چسبناک سنت هایم سر بیرون آوردم و بدون هیچ چارچوبی، هیچ قید و بندی و هیچ حصری آنچنان که گویی تمامی این راحتی و فراغ بالی ام در دایره آزادی گرد شده… به هوا پر می گیرم! خب با پریدن های زیاد بدن گرم و داغم کم کم سرد شد و این شکل تیز هم از به هوا پریدن جسم سنگین و شتاب گرفتنش در آسمان شکل گرفت. پس اگر کمی هم نوک تیزش اذیتت کرد نبایستی ببخشی بلکه باید تحمل کنی، لحظۀ وصالست که شاید نزدیک است.
نمیدونم این مایه داغ و چسبنده ابتدایی چیه ولی انتظار داشتم بعد مدتی که خنک شد دیگه انقدر سنگین نمونه، انتظار یک پوکیِ سبک داشتم. این سنگینی اجازه پریدن رو ازم میگیره، در واقع دایره آزادی هر روز بیشتر تنگ می شود و با سنگینتر شدنم رابطه عکس برقرار میکند و من همش احساس خفگی میکنم، هی نفسم نمی آید آنچنان که شبها وقتی عزیزترینم را در آغوش می گیرم نمی توانم خوب نفس بکشم و هی زور می زنم و با دهان باز هوا می بلعم. بعضی وقتها هی خمیازه میکشم. خودم این رو عکس العمل جسم در قبال ضعف سوراخهای بینی در مکش هوا نام گذاری کردم! اما میدونم که وزن اضافۀ جسم سرد شده آن هم در تنگه آزادی باعث این کمبود می شود.
مسئله نه چندان جالب درخور توجه که اخیرا پی بردم تغییر شکل دادن جسم در موقعیت های متفاوت است. وقتی ساعتها روی صندلی ام پشت لب تاپم لم می دهم و همانطور مثل همیشه پاهایم را بالای میز می گذارم احساس میکنم یواش یواش جسم گرم می شود. داغ می شود، آب می شود باز، دسته صندلی را می خورد، پایه میز را قورت می دهد! همینکه می خواهم بایستم دوباره سرد می شود، خودش را جمع میکند. اما دزدیده ها را پس نمی دهد، انگار باید چیزی بخورد، حجم و جرم را جذب میکند. محیط را خراب میکند و خودش را بزرگتر. وقتی فیسبوکم را بالا و پایین میکنم و خبرها را میخوانم نمیفهمم. وقتی هم فیلمهای سیاه و سفید دهه چهل میلادی که هرکدام نمره بالا در نظرسنجی ها رو دارند میبینم نمیفهمم. حتی وقتی پورن میبینم و از عروسک بازی و بی احساسی اونها خسته میشم هم نمیفهمم درمن، در وجودم، این ماده نیمه گرم چسبناک چه اتفاقی در حال وقوع است. فقط اون زمانی که از دیدن خوشی دیگران، عکسهای دونفری خندان، ماشین های سیاه براق و نوشته های دوستانه دسته جمعی حرصم گرفت و خواستم برم، دقیقا همون لحظه که خواستم بایستم و بعدش فرار کنم... سرمایی انتهای وجود پر از حرارتمو فرا میگیره و یخ می زنم. طبق معمول پشت بازوهام و پشت کتفم اولین جاهایی‏ست که سرد میشن و لرزشی خفیف چند میلی ثانیه ای بدنم رو دربر میگیره. اونوقت زائده اضافه شده از دسته صندلی یا پایه میز رو هضم میکنم. سنگین میشم و خمیازه میکشم. باید خب حالا برم، باید بپرم. در طول اتاقم از پشت میز لب تاپم به سمت آینه شروع به حرکت میکنم و لحظه آخر قبل پریدن خودم رو توی آینه میبینم. هنوز همونطورم، مثل هفده سالگیم. توی چشمهام هم حرف تازه ای نیست، موهای سرم هم درنهایت همونطور... مثل همان موقع هاست. زائده جدید فقط کمی خودی نشون میده و برجستگی روی شکمم رو شکل میده، برای همین کمی چاقتر بنظر میام. همه اینها در کسری از ثانیه جلوی چشمهام نقش می بنده و بعدش میپرم، اما... اما ساق پای راستم محکم به صندلی زیر آینه میخوره و مجبورم میکنه به میز آینه تنه ای بزنم و روی تخت که سمت چپ آینه‏ ‏ست بشینم. دستی به پام میکشم و درد هم میکشم. عصبانی ام و قرقر میکنم. البته زیاد هم دلم نمیخواست بپرم، اون هم در این هوای سرد. پرده رو از پنجره بالای تخت کنار میزنم و به هوای سرد و ابریِ بد رنگ بیرون نگاه میکنم. لحافم طبق معمول بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدم، مچاله شده ته تختخوابمه. اینطوری دوست ندارم. دلم همیشه میخواست لحاف روی تخت رو پوشونده باشه کمی هم گرمش کنه و بعد من بدوم و بروم زیرش بخوابم. حال که یاد خوابیدن افتادم بهتره بخوابم. امروز هم روز خوبی برای پریدن نبود. این میز و صندلی ها هم دیگه به کیفیت قبل نیستند. لخت دراز میکشم و لحاف رو روی خودم کامل میکشم. فکرها بسراغم می آیند و من با خمیازه ای اونها رو در آغوش میکشم.

* آهنگ پس زمینه: آلبوم 1414 شاهین نجفی

Thursday, March 27, 2014

این گفتار شعر بود، بلند شد اما داستان نشد...

در این دریا که سقوط کردم هیچ دلم نمیخواست بالا بیایم. تمام نفسم حباب های پر سر و صدایی شدند که بی توجه به من به سطح برگشتند، آخر خاصیتشان همین است. من هم به جایی آن بالاها تعلق داشتم اما حتی دلم نمیخواست سرم را برگردانم تا ببینم. بدنم کم کم شیب می گرفت و پاها ابتدا به سمت بالا آمدند. دیگر فقط سرم زیر دستانم پنهان و تهِ آب بود. نمی دانم حالا چه وقت شوخی بود! پس این جاذبۀ لعنتی کجاست؟ نیوتن کو؟ سیب را کسی ندید که هوا را درید و به زمین، با سرعت اصابت کرد؟ ها؟
حس خیسیِ جوراب کلفتم در کفش حس خوبی نبود، حتی در آن زمان به شناسنامه در جیبم هم فکر کردم که ای وای... دیگه وا رفت. عجیب است آدمی در لحظه مرگ نگران شناسنامه درحال تجزیه اش باشد اما من بودم. اما چون سیگاری نبودم زیاد نگران پاکت سیگار گران قیمت در جیب شلوارم نبودم. به درک که خیس شد، اصلا از جیبم بیافتد و برود گورش را گم کند. با همان وضعیت خیس هم برود، به درک اسفل السافلین که رفت. اصلا خاطره خوبی از سیگار ندارم بی خیالش، به مُردنمان برسیم، خب کجا بودیم؟ آها، فکر نکنم هنگام سقوط سرم به کف خورده باشد، اما سرگیجه ام شاید به خاطر با سر شیرجه رفتن در آب باشد. همه چیز را تار می دیدم، اول که فقط سیاهی بود چون شب بود و بعد تاریکی بود چون چشمانم را بسته بود و بعدتر از آن تار بود چون در آب همه چیز جوری آب رنگی دیده می شود دیگر! اما خب چون در شوک بودم آن موقع نفهمیدم این چیزها را و برایم سوال بود چرا همه چیز مواج و رقصان و تار تاریکی است؟
فکر میکنم کمی هم گریه کردم، خود اشک ریختن و گریه کردن در زیرآب تجربه نابی ست که تا شکست نخورید و دلتان هوس زیرآبی مدت دار نکند نصیبتان نمی شود. اولش که انقدر پُری نمیفهمی داری در جایی که همه اش آب همه اش اشک است آب تولید میکنی، همان منظورم آب چشمانِ جان آدمی ست. یکم که خالی شدی میبینی ای بابا... آب در هاون که نه، اشک از دریا می چکانی و ای دل غافل، نه که مرده ای، خبرت نیست. خنده ات می گیرد، من یعنی همون اولش خنده ام گرفت دلم خواست حالا که بالا سر خودم هستم یکی بخوابونم پس سر خودم که ای خاک بر سر آب بر سر، گرفته ای مرده ای اونم تهِ آب، اشک هم میریزی؟ باز اگر ته بیابانی دشتی کویری چیزی بود آره، آب به آب میزنی؟ ای بیچاره، ای درمونده...
فکر میکردم آب باید خاصیت انبساطی ای چیزی داشته باشد، مثلا اینکه بعد مدتی کفشم از هم باز و گشاد شود و از پایم بیرون بیاد، یا سر و صورتم باد کند، گفتم باد کند یاد شکمم افتادم، اونکه حتما می ترکد اگر از این خبرها باشد. ولی باز بابت کفش بیشتر نگران بودم، کفش و ساعت دستم یادگار او بود، درمورد ساعت که همیشه حرف می زد یادم هست: می خندید، کمی هم محتاط بود اما میگفت اصله سوئیسه! ضدآبه! می گفت کلی پولش را دادم. نگرانی ام کفش بود که باهم رفتیم خریدیم. سلیقه من بود اما هدیه او بود. کاش حالا که پاهام به سمت سطح می آمد یکی بود که کفش ها را بر می داشت برای خودش. از کفش ها کار کفاشی می کشید، یعنی می پوشید اَقلا که او هم خوشحال باشد کفش هایم صاحبش را خوشحال می کند. این جمله ای بود که اون شب بعد خرید بهم گفت، گفت خوشحاله که کفشها صاحبشونو خوشحال میکنه. کاش حداقل کفشها سالم می ماندند.

Tuesday, January 7, 2014

حوصله ای که سر می رود و می رود و می رود

  • امشب داشتم فکر می کردم اون بیست کیلو رو زودتر کم کنم. بعد کله گنده و کف پاهای گنده مو هم درنظر نگیرم، عین این جوونای معمولی مثل آدم لباس بپوشم. بدجور رفتم توو فکر اینکه شلوار رنگی بپوشم، مثلا چه عیبی داره یه شلوار قرمز داشته باشم؟ با از این کفش آل-استار ها که دخترا کشته مرده شن، اتفاقا منم دوس دارم. البته دیدم پسرا هم میپوشن اما خداییش با سایز 46 پای من عجب چیز مزخرفی بشه ها! نه!!! گفتم از اینا حرفی نزنم دیگه. بعد یه کاپشن کلاه دار داشته باشم و موهای یه کم بلند، خوبه دیگه...
  • بعضی وقتها از خوشی های دیگران خوشم نمیاد، خوشم نمیاد یعنی چون اونا خوشن و من نیستم پس حسودیم میشه. متاسفانه باید اعتراف کنم آدم تا قسمتی حسود هستم. همینطور از روابط آدمها سردر نمیارم، مثلا بهم برمیخوره وقتی کسی میاد و از دوستش پیشم گلایه میکنه میبینم بعد بدون اطلاع من دوباره ریخت روو هم! باز هم اول حسودیم میشه بعد بقیه فکرا.
  • امروز بعد مدتها رفتم کتابفروشی آقای طاهری (چیستا)، دوست عزیزی که به متفاوت بودن و اخلاق خاص شهره هستن رو هم دیدم. سرم برگردوندم بعد از سلام و احوالپرسی با آقای طاهری دیدم نامبرده از در در رفت! تعجب کردم و اون حالت صورت لب و صورت به معنی "چیه؟ جریان چیه؟ چطور شد؟" رو واسه آقای طاهری اومدم که ایشون هم خندیدن و گفتن: مهرداد دیگه، افکارش کمی خاصه. خلاصه که خودم کلاف سردرگم یه روز خوب یه روز خنثی همیشه بدی هستم، این از ما بدتر.
  • بعد از حدود بیست روز خواهر فرنگی ما هم به شهر و دیار خودش برگشت. از نظر من اینبار سفر خیلی بهتری بود، چون خاطره ای تلخ یا ناراحتی خاصی بوجود نیومد و این خودش از نکات مثبت قابل ذکر میتونه باشه...
    من همچنان در برزخ تصمیم گیری برای رفتن یا نرفتنم. البته این جمله خیلی نشان از "تصمیم من" در اتفاق نهایی داشت که باید بگم اصلا اینطور نیست که اگه الآن خواستم خب... میرم. نه، از این خبرا نیست، ولی من در همین قدم اول، همین اولین قدم موندم. چند شب پیش یکهو به این واقعیت تاریخی دست پیدا کردم که برم خارج چی؟ من باید واسه ارشد مهندسی کامپیوتر اقدام کنم خب، حتی بلد نیستم یک خط برنامه بنویسم. خب تا همینجا برای اینکه بفهمم نه، نمیشه کافیه.
    اما وقتی از یکی از دوستان درمورد رفتن بصورت کاری شنیدم خیلی خوشم اومد، درسته کارش (کمک پرستاری) خیلی جالب نبود، اما این هم از راه های مهاجرت میتونه باشه. البته دوباره آخرش یادم اومدم اون کارته هست، کارت پایان خدمت، اونو ندارم.
    ای بابا...
* آهنگ پس زمینه: گلچینی از دو آهنگ شماعی زاده (زرگری، دعوا) رستاک (شرابی) باران (صدبار)

Sunday, November 3, 2013

جملاتمان را صحیح بکار ببریم

دوست داشته باش.
دوستی داشته باش.
دوست داشتی باش.
دوست داشتی باشی؟
دوستی داشتی باشی؟
دوست داشته باشی.
دوستی داشته باشی.
دوست داشت باشی.
دوست، داشته باشی.
دوسِت داشته باشه.
دوستی داشته باشه.
و هزاران مثال دیگر که چگونه دوست داشته باشیم، می بینی؟ زیادم سخت نیست...

Tuesday, October 15, 2013

منفی در منفی مثبت

  • زندگیم به شکل عجیب و غریبی در بردار بالا و پایینی شده. موجی مثل امواج رادیویی، یکنواخت بالا و پایین خودش را دارد. شاید هم همیشه اینطور بوده و الآن چند وقتی هست که من فهمیدم. همیشه، همیشه به این اصل اعتقاد داشتم که ناراحتیها پشت سرهم و ناگهانی فرود می آیند. این شاید با نظریه امواجم کمی تناقض داشته باشد اما اینگونه هست. طول موج منفی بیشتر و مثبت کمتر است. همین چند روز پیش بود که از خودشحالی زائدالوصفی بسی لذت می بردم. حالا به همکارم در آن شادی خیانت عاطفی میکنم و در بین این همه شیرینی زهر تلخی در گلوی خودم و او میکنم. من نمی دانم با من چه خواهد شد؟ آیا این امواج قرار است از طول خود بکاهند؟ در طول مسیر کم شوند و فاصله شان بیشتر شود یا که چه؟ نمی دانم باز هم آن گوی بزرگی ست که بالای کوه می برمش و باز به پایین پرت می شود و باز...خودم میفهمم که دوست ندارم، نمیخواهم ولی نمیتوانم. من هم مثل همه میخواهم شادی و نشاط و سرزندگی پایان ناپذیری را هر صبح شروع کنم و تا غروب خنده بر لبانم باشد اما فکر اینهمه بودن اجباری، نداشتن های از سر زور، نتوانستن های گهگاهی خنده که هیچ، صورتم را از سرم می شوید. کاش زندگی جایی دست مهربانی به سویم بگیرد. یا لبخندی از سر مهر میهمانم کند. من هنوز او را میخواهم، من هنوز به زنده بودن اسیرم، نفس میکشم. هنوز عاشقم...
  • دلم میخواد یه دستی به سر و گوش اینجا بکشم، اینجا رو خیلی دوست دارم. میخوام براش بیشتر وقت بذارم، بیشتر بهش برسم. اینجا خونه من هم هست. حرفهام رو اینجا میزنم، درسته که حرف درست و حسابی کمتر، اما خب چیزهایی هنوز دارم که بگم و اینجا بهترین جای دنیاست برای من.


* آهنگ پس زمینه: اشارت نظر، سارا نائینی